همان قدر که ناراحت از دست دادن
تماشای روی پرده
سیانور و ایستاده در غبارم
و
غرق لذت تماشای بادیگارد و چ هنوز
حالا
دیوانه وار
بال میزنم بنشینم پای تماشای جادویی
ماجرای نیمروز...
باورکردنی هست
که
آنقدر دل تنگ لحظه های غریب انقلاب و مبارزات جوانان انقلابی اش هستم
که
برای محرومیتم از تجربه شخصی و حضوری و عینی تمامش
هربار
بغض میکنم، اشک هایم را بزور احتکار میکنم؟!
چون بیمار مسلول محتاج آرامی برای سینه
برای جراحت گلو
من
محتاجم به قدری خلوت که در آن برای انقلاب بنویسم و از انقلاب بگویم و در انقلاب بدوم...
من محتاجم که انقلاب را بخوانم
و
بدانم...
شاید تنها چیزی که پس از قریب به سه دهه زندگی از خویش فهمیدم
همین
خسته نشدن و تکراری نشدن و واله بودن انقلاب است
جوری که اگر این واژه را حتی
روی دیواری بنویسند
دوست میدارم از جا بَرکَنم و با خویشم بِبَرم...
خدا میداند
که دیگر
من
در مواجه با یک آدم که رنگ و بو و نام و نشان و مِهر و مُهر انقلاب داشته باشد
چه خواهم کرد!!!
لذا خودش به هم من ، هم او یا اویان رحم کند، همین!
هیجان
تلاش
هدف و دیگر هیچ!
چیزی است که در این نسل نیست و وقتی روایت می شود برای ما جذاب می شود چرا که بخشی از ان رو تجربه کردیم. برای همین ماجرای نیم روز برای ما جذاب است