چقدر باید
خوش بخت بود
تا
وقتی
در اتاق کنترل سانتریفیوژها
ایستاده ای
وقتی
چراغ قرمز هشدار
آژیر میکشد
که
پنجاهمین دستگاه
هزاردور از چندصد هزار دور در ثانیه اش کم شده
و
کاهش ادامه دارد
تا
یکباره از صندلی کنده شوی
زل بزنی
به مصطفی خندانی
که
چسباندی به شیشه ی مقابلت
بغض کنی
و
بگویی
مصطفی.داداش
دست بجنبون
قربون مرامت
و
چشمان مصطفی خندان در پوستر
برقی بزند
و
چراغ هشدار خاموش شود...
چقدر باید
خوش بخت بود
تا
وقتی
مسئول واحد سیاسی ات
خودش را
پرت کرد
توی پایگاه
و
یک لیوان آب خوراندی به آنهمه هول و ولا
و
گفت
قیامت شده مرتضی
جلوی دانشکده حقوق
بچه ها خبردادن
شاید قصدشون تحصن باشه
فعلا که شعارشون داره گوش فلکو کر میکنه
بیا بریم
بچه ها دستپاچه شدن
و
زل بزنی به
عبدالحمید مصمم
که
چسباندی به دیوار کنار میز فرماندهی
و
بگی
عبدالحمید، داداش
قربونت
زود خودتو برسون
تا
گوشای موشای بی بی سی
تیز نشده
آقا دلش نشکنه داداش
دیگه سال 78 نیست که!
و
بسم الله بگویی
و
بروی سمت دانشکده حقوق
بروی
سراغ مسئول انجمن...
بکشی ش کنار
چهار کلمه اختلاط مردانه.منطقی.دور از هیاهو
طرف که سرش رو انداخت پایین
و
رفت سمت سرتیمای بچه هاش
که
جمع کنند بروند سر کلاسهاشان
نگاهت بیوفتد
به
پوستر دیالمه
تکیه زده به دیوار دانشکده
برقی از چشمان مصمم اش بگذرد
و
تو بخندی که
قربون مرامت داداش
سر بلند کنی
و
یه خدایا شکرت از ته دل...
چقدر باید
خوش بخت بود
تا
همین که
نیت کردی
بشوی نیرو پیاده این انقلاب
و
ولی
هزاران چشم
از آن بالا
زل بزنند به تو
لبخند بزنند به تو
دست هاشان را بگذارند
روی شانه های تو
پشت کمر تو
فانوس به دست
بایستند در مسیر تو
تا
راه را پیدا کنی
تا
هرآن که سر بلند کردی
و
کمک خواستی
به دادت برسند
تا
برای این سربازی
تو را فرماندهی کنند
تا
تورا تا پای محور و کانال و جاده و ارتفاع و دشت و شهر
مورد هدف ماموریتت هدایت کنند
تا
حتی
وقتی
داشتی متلاشی میشدی
از
حجم هجوم همهمه ها و تنهایی ها و خستگی ها
نیمه شب
احمدشان را بفرستند
در خواب ت
تا
بگوید
می بینمت
می شنومت
میدانم همه چیز را...
ما بچه حزب اللهی ها(اصطلاحا)
چقدر احساس خوش بختی
میکنیم؟
وقتی
خوش بختیم به اندازه ای بی کلمه...