کمی فاصله گرفت
وقتی
گفتم میخواهم تجربه اش کنم...
ناراحت شدم
آخر حرف ناجوری نزده بودم
عالم و آدم میدانند
که
شیرین است
نمیدانستم او را می ترساند
و
نمیدانستم همین چند وجب هم
می تواند به قدر فاصله دو شهر
مرا بیازارد
تمام کرک و پر جسارتم ریخت
حالا که
دستانش هی در هم می پیچند و بند بندشان سفید و کبود می شوند
حالا که چانه اش چسبیده به سینه اش
و
ابر سیاهی میگوید که کسوف شده است...
سر بلند کردم
از تمام شکاف ها و روزنه های گنبد کبود قصه هم آب می چکد
مثل
سد ده بالای دهلیزهای من
این سیل که درونم راه گرفته است
تمام بندهای دلم را به چشم برهم زدنی گسست
و
من
دانستم این کسوف یعنی من دقایقی بیش فرصت ندارم
تا
نماز آیات قامتش را اقامه کنم
تا
با گلاب مضاف ملموس تنش تیمم سازم
که باید بر خاک پاک تیمم کرد
و
کدام طهارتی بیش از گل سرشت تو بانو...
یک بار دیگر
شاید آخرین بار حتی
بر گلبرگ ارغنونش سجده شکر زنم
که
همواره گفته اند دعای پس نماز مستجاب است
من
دراین فقدان تربت ها
بر این سرخی پر شرر پیشانی جانانه میگذارم
تا
قرار طلب کنم...
و
امان از تو ای پریوش رهای خوش آوا
چاره ام به کوره راه کشاندی آخر...
من امشب قصد هبوط ات کرده ام...
حوری جان!
سیب سرخ میل دارید بانو...؟!
خوشم که پس هر عزای آسمان
خوشه پروین رنگین کمانی
آویز می گردد...
و که گفته است
پرده ها تا ابد مشکین اند...؟!
همین که
دست هایش از پیچ و تاب ماندند
کافیست...