دهان به دهانم
بیا
سر به سرم
بیا
زانو به زانویم بگذار
بیا
دست به دستم
دل به دلم بده
بیا
بامن فریاد کن
آنچه را که کم است
که هست و نیست
که تو
نداری انگار
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
+
تَرَک پشت بند ترک
شیشه آبگین چشمانم
می شکند مدام
این روزها
دل نازک نشده ام، نه
شیشه اگر نباشد
لاجرم سنگ خواهی شد
من در پیکار این پیشامدم
که
پسا بلورم
سنگ نزاید
اشک تمام آنچه است که دارم
تمام حربه و تمام تاکتیک من
اشک و اشک و اشک...
خیس آبادم
آباد است این روزها
شده ام پل روی آن رود شرهانی
که
طغیان کرد
و
بچه های منتظر عملیاتِ کناره های ساحلش را بلعید و ربود و برد...
من یک دلتا
یک جلگه آبکی پر از لجن
یک
خشکی پر تَرَک که آب میکشد با ولع
و
بعد هی نفس نفس میزند
آب از کناره تَرَک هایش شُره میکند روی پیراهن بی آبروی درانده از قفا
من یک مال روی سنگلاخی بی رحم
یک ارتفاع تا بیست و پنج متر یخ از برف
من
یک جفت دمپایی بی خاصیت مضحک
آویزان و مزاحم گام های تصمیم آخر گرفته یک رزمنده
من
یک تمام شده در این همه ماجرا
این همه تکلیف شعروار
من
یک شعور منجمد عصرمفرغ
یک ماموت بدقواره درست وسط شکاف کوهستان های ماووت
من
یک نقطه پایان
وقتی
خدا از نوشتن خسته میشود...
+
چقدر بغض
چقدر تیر کش تیغه بینی
چقدر درد عضلات گلوگاه
چقدر انباشت آنآنه ی قدحِ حدقه
چقدر اشک
آخ...
چقدر گریه خوب است
چقدر خوب است
چقدر...
در حال فرو خوردن بغضی سرطانی
آیا شده از شدت دلتنگی و غصه
هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟