انصاف در این هشدار است
که
نخوانید!
زیر چشم های خسته اش
دوده گرفته...
خاکستر آتشی که
در جانِ سرگشته ی او افروخته بود
حالا
لابلای تمام مژه های بی رمقش نشسته است...
شکاف دردناک خون بسته لبش را
با لعاب ارغوانی نهان ساخته...
می شود
که کسی نفهمد رنگ رخت بربسته از رخسارش را
اما
او نه...
او حتی اگر رنگین کمان در چهره اش سایه زند
باز هم
خواهد فهمید
قناری ها به شاخسار تُردِ رخسارش تکیه زده اند...
دست لرزان و یخ زده اش را
به حجم مضاعفی از دامان پرچینِ سرمه ای بند میکند...
باید مخفی کرد این همه رعشه را...
اما
از پسِ این دندان به لب گرفته بر نخواهد آمد
این تقلا برای مهار بغض درشت و سنگین...
دریاچه ای مذاب در میان ابرهایی پر دوده
غلیان میکنند
تمنای رعد و تقاضای بارش از آسمان
دارند...
دست دیگرش را بلند میکند
باید این یک دانه انار مانده را بچیند
هیچ تضمینی نیست
که
او از گناهش بگذرد
پس
باید تمام شود
باید انار را بگیرد
در مشت بفشارد
و
شتک خونین اش را به
بالا مشت مشت پرتاب کند...
بگذار اندیشه باده ای سرخ
در شام آخری منظور از یک خیانت
رنگ بگیرد
چاره ای نیست
چشمان خیس باران زده اش
می سوزند
تاول دارند از اسیدهای دودی...
دلمه پنهان لب سر باز میکند
وقتی
قصد مُهر ساختن افسانه را در سر داشت!!
با این همه اما
باور نخواهد کرد
او...
تو اهل خیانت نیستی
آخر...
لعنت!
لعنت به هرچه
انار
و
لب لعل و همه گوشواره های رقصان عالم...
+
شاید تکمیل شود
چه خوب است که تکیل نشود
بلکه تغییر و عوض شود