نبخشیدم
نگذشتم
گذاشتم از جلویم ببرندش
هرچه ضجه زد
رویم را برنگرداندم
پای لرزانم را هم پس نکشیدم
گذاشتم ببرندش با دست بسته
با همان چشمان پرآب و تمام سرتاپایی که چون یک حمله سرع گرفته میلرزید
گذاشتم ببرندش
نگاهش نکردم
حتی دستم را هم جلو نبردم تا از پایم که می بوسید جدایش کنم
بردنش
تمام وزن بدنش روی دستان ماموران بود
نمیتوانست از آن دو پله حتی بکشد بالا خود را
میلرزید
خیره خیره نگاهم میکرد
با ناله
با ضجه
با صدایی که دیگر در نمی آمد
اما
من همانطور خشک
همانقدر سخت
سرد و عاصی
خسته و گریزان اما مانده
اما مجبور به دیدن
به تایید
ایستادم
کشیدنش بالا
گردنش را کیپ کردن
نفسش را بریدن
و
آن پاهایی که دو دو میزند هنوز هم در پشت پلک های بسته ام حتی
خودم شکایت کردم
من شاکی خصوصی اش بودم
تا آخر هم راضی نشدم
نگذشتم
وکیلی نگرفتم
خودم دعوا کردم
خودم ارائه مدرک کردم
خودم تمامش کردم
خودم نگذشتم
خودم اصلا تحویلش دادم
خودم-
با همه شان باید چنین کرد
لیاقت همه شان همین است
قصاص...
عشق را باید کشت-
+
گاهی حتی
خودم شگفت زده میشوم!
مثلا
آن روز که
رساله ای نوشتم در رد عقلانی وجود عشق!
هنوز هم براین عقیده استوارم...