می آید
به اوج می رسد
چرخ میزند
دل می برد
داغ می کند
و
خودش هم گل می اندازد گونه هایش
کم کم
آب و عرقش هم در می آید
نفسش تنگ میشود
خودش را به آهستگی می کشاند
پشت اولین که نه
پسِ دورترین کوه...
و
می گریزد چنین
پنهان می شود
و
می گریزد شاید حتی
اما
تو فکر کن
آرمیده است
و
باز خواهد گشت
آن هم نه آن قدر ها دیر...
غروب
قصه یک بغض پرحجم دلتنگ غریب است
و
تو را هیچ راهی نیست
تا
بشود نمیری
تا که
غروب می شود...
دلم میخواهد که بمیرم
غروب گذشته است
اما
مرا بغض ها تنها دریدند
و
چنین رهای صحرای ظلمت زده ام ساختند
تا
قوت درندگان باشم
اما
من
دلم می خواهد که بمیرم
پیش از آن که
این زوزه های ترسناک
نزدیک تر آیند...
بنگر
کمی پایین تر از این تپه ها را
لامروت
شاید
نفس واپسین معصومیتی
هم بستر دلهره های مضطر شده باشد...
تو که هرگز
آرامی نخواهی بود
پس
لا اقل کمی مهربان باش
بقدر
تشعشع پاییزی خورشید پیش از ظهر حتی
شاید
که
دلم خوش گشت
و
لبم تبسم بی حسرتی چشید...
که
این رسم جوانمردی نیست
که
مرگ هم حتی
آرام است
من اما
نه...
بنگر
کمی پایین تر از این تپه ها را
لامروت...
+
دریافت
+
دریافت
بایستی یکی دو بار دیگه بخونمش.
ولی جالب بود و حزن انگیز