درست
وسط تاریخ
گم شده ام
این عین بدبختی است
نه
راه پیش هست
و
نه پس
گیر می افتی
وسط یک مشت
بگیر و ببند
پیدا و پنهان
زد و بند
و
بریز و بپاش
و
فرار و تحمیل و کودتا و زندان و شکنجه
و
زور و تزویر
و
البته زر
همه چیز آنقدر مشمئزکننده است
که
از زاده شدن پشیمان میشوی
این وسط هم
البته
هستند
قامت هایی رشید
صداهایی بم
چشمانی نافذ
بازوانی تنومند
و
پنجه هایی قوی
و
صدالبته
قدمهایی چنان محکم
که
دلت بخواهد در وصفشان همان دم
شاهنامه بسرایی
ولی
در همین عین
آن سینه های ستبر
از هرچه تو و دنیایی که موطن توست
بیزارند و گریزان
اصلا
یکجورایی زبان هم را نمی فهمید
هرچند
لطافت تپش قلب هاشان آشناست برایت
اما
چه فایده
که
رسم در این تاریخ لعنتی رفتن همه آنهاست و ماندن همه امثال تو...
من از این قسمت های تاریخ بیزارم...
برایم
بیش از درس و واحد و جزوه و کتاب
شبیه ترند به
روضه هایی باز
از مقتل هایی مملو از جفا و جور و خیانت و دنیازدگی
دلیل چشمانی که از زور و سوز گریه باز نمیشوند
شب های امتحان
همین خواندن های مقاتل است
شاید
برای همین است
که هرگز
درس خوان آنچنانی نبودم
تاب همان یک شب امتحان هم از طاقتم فراتر است
لیکن ناچارم
و
برایم جالب است
که
من چقدر این درد را دوست می دارم
که
دست از سر این رشته
و
این همه روضه نشینی برنمیدارم
هروز رخت عزای یک عشق بر تن دارم
هروز
درد تنهایی یک مرد
و
هروز قصه غصه های یک یل را از بر میکنم
حالا
فقط یک سوال دارم
یکی به من بگوید
مردها و نامردها را چطور میتوانم نت برداری کنم؟
+
فکر می کنید
چه حالی داشتم
وقتی فهمیدم
عامل سرکوبی قیام تنگستان
و
شهادت رییس علی دلواری
دکتر مصدق عزیز بعضی ها!
بوده
که
اون روزها والی فارس تشریف داشته...؟
به نظرم باید سخت بباید باشه ولی هیچ موقع اشک ریختن موقع درس خوندن اونم شب امتحان رو تجربه نکردم
اما خیلی هم می تونه خوب باشه چون همیشه توی ذهنت می مونه
یاعلی