دیوانه اش هستم
و
هیچ ابایی از گفتنش ندارم...
کسی که فرد بسیار ناجوری است
درب اتاق او را قفل کرده بود
و
کلیدش را در جیبش میگذاشت
ملاقتش را عده ای که خودشان را بزور به او تحمیل کرده بودند
محدود کرده بودند
یواشکی خودم را کشیدم بالا
از پشت پنجره
دیدم که چند نفری مقابلش نشسته اند
و
صندلی او دقیقا چند وجبی دست من بود
سرکشیدم بالاتر
پرده حریر رقصان را کنار زدم
عرق چین مشکی اش را ازبالای پشتی مبل دیدم
باخود گفتم گوشه پارچه روی پایش را
حتی گوشه مبلش را هم اگر ببوسم
یعنی همه چیز...
نمیدانم چه شد
که
سر از اتاقش در اوردم
و
در پشت سرم قفل شد
فهمیدم حالا اگر سربرسند
حسابم با کرام الکاتبین است
اما او آنجا بود
آرام و با ابهت نگاهم کرد
اما
خیره نماند
خنده و بغض و هزاران حس در من امیخته بود
رفتم جلو
خم شدم
پایین محاسن بلندش را درست گرفتم
بوسیدمش
کمی جابجا شد
یادم نیست اصرار داشت چه کنم
اما
امری داشت
و
من
پای رفتن نداشتم
زانو زدم مقابل پایش
پرسیدم
فقط میخوام بدونم شما منو دوست داری؟
و
گریه...
کمی بعد فهمیدند که من در اتاق بوده ام
فریاد زدن بیایید ببریدش
او برای سوقصد امده بوده
گریه میکردم
نه...دروغ است
من انقلابی ام
من حتی موسسه تو هم امدم که تاریخ انقلاب بخوانم
تو اما
راه ندادی
اونی که انقلابی نیست تویی
و
...
نمیدانم
خواب من هذیان بود
یا تجدید یک دیدار عاشقانه در سالهایی دور
اما من با همان یک تکه اش هم حالم خوب است
چقدر دلتنگ بودم
میدانید
گاهی میدانید که دلتان تنگ کسی است
اما
تازه وقتی میبینیدش
عمق این تنگنا را حس میکنید
دلم خیلی تنگ است
تنگ امام...
+
هرکاری که در واقعیت انجام میدهید
جایی ثبت میشود
این را وقتی باور کردم
که
حتی کار کوچکی چون مسح هرشب محاسن امام
و
دست آقا را
در عالم رویا به عینه دیدم
همه چیز مثل بیداری بود
و
بیداری واقعیت است
اما
نه همه آن...
بخشی از حقیقت
همیشه
در رویاها هویدا میشود...