مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

تک تیرانداز

تمام شب

اسلحه بدست

بالای پشت بام

منتظر باشی

کمین گرفتن کار آسانی نیست


لحظه اش که نزدیک

می شود

دل به دریا بزنی

و

به درون خطر وترس

هجوم

ببری

که یاد بگیری

نترسی!

زن رزمنده

احساس میکنم

آن لحظه ای

که تصورش

وتصور انتخابم

درآن

همیشه وقتی

همه چیز آرام

ویا حتی

کمی ملتهب است

سخت است


وقتی وقتش برسد

آسان خواهد شد


چون از بده بستان های

عقلی

خسته میشوم

ودل میزنم به

خطر

به ترس


حاجی نشسته داخل نفربر

درقلب گردان زرهی

اما

کاملا در تیررس است

صدایش تمام

دشت را پرکرده


وما چون نیروی پیاده ایم

باید درگیرشویم

و

بزمین بیوفتیم

البته درخون

خود...


همه غرق خون ند...


یکباره

مشتی

سرمی رسند


مچ بندها سبز

پرچم ها سبز

روسری ها سبز


شعارها

چماق ها

لجنی...


نترسید

نترسید

ماهمه باهم هستیم!

سبز

خود را

از زمین

میکَنم

در همان گیرودار

شُک وجاخوردن


به گوشه ای میروم

مرگ برمنافق

مرگ بر ضد ولایت فقیه

استقلال آزادی

جمهوری اسلامی


اصلا انگار قرار است

نفسشان را ببریم

بچه ها سریع خود را پیدا کرده اند

9دی4

کنارهم ایستاده ایم

همه یشان برایم

بسیار آشنایند

همه مان

همسنگران قدیمی ایم


یکیشان

خندان وپرهیجان

کنارم می ایستد

امروز یوم الله شد

همین الان خبرش را گرفتم


انگار آقا گفته اند

این فکری بود که به آنی از ذهنم گذشت

دی

فضا آرام می شود

کمی بعد

95

صحن آینه کاری شده

از گوشه ای که به ما نزدیک تراست

دری گشوده شده


بانوانی از دور می آیند تا

داخل شوند

چهره های گل از گل شکفته یشان

برایم

آشناست


کمی بعد

هرکدام با همراشان

که از خودشان برایم

آشناترند

بیرون می آیند


چهار زوج

که دوتایشان

کودکانی کوچک دارند

شهدای علم

مردها

زخمی اند

ولی انگار درد ندارند


لباس یکیشان

را بوضوح دیدم که خونی بود

ولی رویش را که به ماکرد

خندان بود


خانمش مارا معرفی کرد انگار

واو لبخندی شیرین زد

وسری به تایید تکان داد


برای دخترک

که دستش در دست پدر

است

دست تکان میدهم ومی گویم

خداحافظ

واو هم...


به هرچهار زوج

گفتیم

التماس دعا


انگار راهی حج بودند...


البته یکیشان شدید

سرگرم بودند

ومتوجه ما نشدند


با بچه ها

باز افتاده بودیم روی زمین

انگار همه

رُس شان کشیده شده بود

دیدن آنها

لحظاتی چون

خلا

بود برایمان

وحالا جان هامان گرفته شده بود

انگار


از پله ها پایین می رفتند زوج ها

وما را نیرویی

ماوراء

برزمین

می سُراند...

همپای قدمهای آنها

ما کنارشان از پله ها

سُر می خوردیم


از اینکه هنوز میدیدیمشان

خوشحال بودیم...


پایین تر

بچه ها

که حالا

کسانی

برایشان دعا میکردند


انگار بادشان خالی

شده بود

همه در

امتداد هم

کز کرده بودند

گوشه دیوار


آخرین نفر بودم

ایستاده

با درز کنج دیوار

بازی می کردم

حس کردم

تقلا

بی فایده است

باید بنشینم منم...

راهیان4

راهیان3


حرف مانده:

وتا مبارزه

هست

ما هستیم


ایستاده

تا آخر...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">