تمام شب
اسلحه بدست
بالای پشت بام
منتظر باشی
کمین گرفتن کار آسانی نیست
لحظه اش که نزدیک
می شود
دل به دریا بزنی
و
به درون خطر وترس
هجوم
ببری
که یاد بگیری
نترسی!
احساس میکنم
آن لحظه ای
که تصورش
وتصور انتخابم
درآن
همیشه وقتی
همه چیز آرام
ویا حتی
کمی ملتهب است
سخت است
وقتی وقتش برسد
آسان خواهد شد
چون از بده بستان های
عقلی
خسته میشوم
ودل میزنم به
خطر
به ترس
حاجی نشسته داخل نفربر
درقلب گردان زرهی
اما
کاملا در تیررس است
صدایش تمام
دشت را پرکرده
وما چون نیروی پیاده ایم
باید درگیرشویم
و
بزمین بیوفتیم
البته درخون
خود...
همه غرق خون ند...
یکباره
مشتی
سرمی رسند
مچ بندها سبز
پرچم ها سبز
روسری ها سبز
شعارها
چماق ها
لجنی...
نترسید
نترسید
ماهمه باهم هستیم!
خود را
از زمین
میکَنم
در همان گیرودار
شُک وجاخوردن
به گوشه ای میروم
مرگ برمنافق
مرگ بر ضد ولایت فقیه
استقلال آزادی
جمهوری اسلامی
اصلا انگار قرار است
نفسشان را ببریم
بچه ها سریع خود را پیدا کرده اند
کنارهم ایستاده ایم
همه یشان برایم
بسیار آشنایند
همه مان
همسنگران قدیمی ایم
یکیشان
خندان وپرهیجان
کنارم می ایستد
امروز یوم الله شد
همین الان خبرش را گرفتم
انگار آقا گفته اند
این فکری بود که به آنی از ذهنم گذشت
فضا آرام می شود
کمی بعد
صحن آینه کاری شده
از گوشه ای که به ما نزدیک تراست
دری گشوده شده
بانوانی از دور می آیند تا
داخل شوند
چهره های گل از گل شکفته یشان
برایم
آشناست
کمی بعد
هرکدام با همراشان
که از خودشان برایم
آشناترند
بیرون می آیند
چهار زوج
که دوتایشان
کودکانی کوچک دارند
مردها
زخمی اند
ولی انگار درد ندارند
لباس یکیشان
را بوضوح دیدم که خونی بود
ولی رویش را که به ماکرد
خندان بود
خانمش مارا معرفی کرد انگار
واو لبخندی شیرین زد
وسری به تایید تکان داد
برای دخترک
که دستش در دست پدر
است
دست تکان میدهم ومی گویم
خداحافظ
واو هم...
به هرچهار زوج
گفتیم
التماس دعا
انگار راهی حج بودند...
البته یکیشان شدید
سرگرم بودند
ومتوجه ما نشدند
با بچه ها
باز افتاده بودیم روی زمین
انگار همه
رُس شان کشیده شده بود
دیدن آنها
لحظاتی چون
خلا
بود برایمان
وحالا جان هامان گرفته شده بود
انگار
از پله ها پایین می رفتند زوج ها
وما را نیرویی
ماوراء
برزمین
می سُراند...
همپای قدمهای آنها
ما کنارشان از پله ها
سُر می خوردیم
از اینکه هنوز میدیدیمشان
خوشحال بودیم...
پایین تر
بچه ها
که حالا
کسانی
برایشان دعا میکردند
انگار بادشان خالی
شده بود
همه در
امتداد هم
کز کرده بودند
گوشه دیوار
آخرین نفر بودم
ایستاده
با درز کنج دیوار
بازی می کردم
حس کردم
تقلا
بی فایده است
باید بنشینم منم...
حرف مانده:
وتا مبارزه
هست
ما هستیم
ایستاده
تا آخر...