دلم عاشقانه نوشتن میخواهد
اما
واقعیات منطقی اطرافم آنقدر حجیم و کثیر است
که
وسط غزل بانو و اویش
وقتی برایشان مکان و زمان صرف میکنم
یکباره
آشوب رفیقم
لیست حلقه های گروهم
کالک پیش فرض جلسه
استاد مناسب برای مباحثه
جور نمودن هزینه...
و
.
.
.
شروع میکنند رژه رفتن...
بعد یکهو میبینم که غزل و اوی بیچاره اش هم
همراه من شده اند
هرکدام از یکسو داریم میدویم
تا
یکی ازافکار را بگیریم بلکه نپرند از ذهن...
خلاصه
من
غزل
و
اویش
دلمان برای هم تنگ است
ولی
لامصبیات لاجرمیات مگر میگذارند؟!
+
رفیق جان
چندشب پیش میگفت
وقتی از جلوی کبابی عزیز رد شدیم
تا سند تأهلم مهر نشده
بیا یکبار دیگر باهم اینجا کباب بخوریم
یک جای دیگری را هم دیدیم
که
گفت ببین آنقدر نیامدی برویم اینجا که لب مرز تاهل ایستادم...
فکرکردم
دارد از دستم میرود
واقعا...
دلم درد گرفت ولی لبخند زدم...
این روزها
خوب یاد گرفته ام
بسوزم ولی لبخند بزنم
و
چه خوب است که همه اینقدر احمق شده اند!
همه مرا باور میکنند...
این هم درد دارد ولی خوب است...
مهم است ولی عیبی ندارد...
عیب هم دارد ولی خب میگویی چکار کنم؟!
بنده خدا فکر کرد ما هم قرار است برویم پی زندگی مان ...
بنده خدا بغض کرده بود ،
تازه فهمیدم با همه ی شیرینی هایی که ازدواح رفیق میتواند داشته باشد
یک غصه ی جدیدی ، که البته بوی کهنگی میدهد ، هم همراه خودش دارد ...