مدتی است
دلم میخواهد
زودتر برسد
آن مقاتله آخر
وقتی فیلمی
یا عکسی
یا...
از آن سوی آب
وارد لحظه هایم
میشود
از بُعد قاب های شیشه ای
رد میشوم
به راحتی
و خُرد میشوم
در نگاه ها
در اداها
در حرف ها
وچقدر سینه تنگ میشود
وقتی من
اینجا
حق خدا را میشناسم
و
آن بیرون
6میلیارد!
انسانِ خدایِ من
6میلیارد
در باطن
خواهر وبرادر فطری من
ته دلهاشان
در گرفتگی نیمه شبهاشان
در سردرگمی ماراتن های روزانه یشان
در لابلای اهن پاره های هزاره فریب
دنبال حقیقت میگردند
در جستجوی
فقط یک چیز
که در دنیایشان
قلابی نباشد
تقلبی نباشد
فریب نباشد
دستی از پشت پرده در آن نباشد
ومن
غرق میشوم
در چشمان کاراکترها
در بالا وپریدن های بازیگران
در سوژه شدن های
شرکت ها وبازارها
در انتهای دلِ
یک انسان
که نه نام دین مرا شنیده
نه خدای مرا
نه دیروز وامروز مرا
ونه فردای همه یمان را
به مدل برهنه ای می اندیشم
که شب هنگام
شکست دیگری از آینه وجودش مقابل چشمان قلاب گرفته هزاران حرص
را
با شیشه ای سرمیکشد
که سرش منفجر نشود
از فکر این تهی شدن ها
از باور این خردشدن ها
و
دورشدن ها
فکر میکنم به
میلیارد ها انسانِ خدا
که هروز
برلبه پرتگاه بودن یا نبودن
درحلقه بندگی دین یادنیا
شیر یاخط می اندازند
برمخروط دیوار مرگ
می رانند و
سکه باران می شوند با
لبخند و هوراهای قلابی هزاران حرص
وتصورشان
میکنم
وقتی
ضرب آهنگ
کلمه ای از
صدایت را بشنوند
خدا
دقیقا
اتفاقی!
وقتی
اکوهاشان
باد به غبغب انداخته
و جان وجمالشان
در لرزش
انعکاس ضرب شصت بشری
می رقصد ومیلرزد
من به آن
سکینه ی یکباره
می اندیشم
به آن بزانو افتادن
به آن تسلیم وسلام
به صورتش خیره میشوم
واز این تصور بهم میریزم
که کِه میداند؟
شاید نمازخواندن تو
ملائک را به رقص آورد...
کِه میداند
شاید
خدا خدا گفتن تو
صدای خنده خدارا
درتمام هستی پر دهد...
وچقدر زمان را کم می یابم
برای روزی که باید امروز می بود حتی!
واین حسرت
و
سرزنش
که خودم را میکنم
که چرا زبانت را نمی دانم
انسانِ عزیزِخدایمان
من حقیقتی را میدانم
که تو
میلیارد ها
برادر وخواهر فطری ام
شب وروز در تب دانستنش
در انحنای پنهانی خودتان
تب وتاب دیدارش را دارید
باید زود رفت
و
گفت
تا
خواند
آن نمازِ
باهمِ آخر را...
انکه خوابش را دیده ام
به امامت
ذخیره آخر (عج)
درست در صحن آینه ای بانو
حرف مانده:
دلتنگ
یکی شدن م
با انسانِ آن سوی آب
بی تابِ
دست های گره کرده درهم
بی طاقتِ
شنیدن
آن کلمه مشترک
آن تنها دیالوگِ
وحده آفرینش
مشتاق
آن نمازِ آخر
که آغاز میکند
زیستن را...
شیدا وشیوای
آن روزم که
باتو
چنان
فریاد میزنم
نام مبارک
آن رحمت آخرین را (ص)
که خدا
سلام بارانمان می کند...
واله
آن روز
که باتو
ادخلوا بسلام امنین میشوم
انسانِ عزیزِخدایمان...