نمیدانم
اسمش را چه باید گذاشت
شیطنت
زیرکی
شیرین بازی
محبت
هرچه هست
بد خوب چیزی است
از هر قوه اش که جوشیده است
مهم نیست
درست فهمیده است
و
خوب کاری میکند
که
چنین دل می برد...
خوب فهمیده است
که
با این ظاهر جدید
مرا ویران میکند
تو چنین باش
و
بگذار تا ابد خراب تو باشم
چه باک
که
خرابات نشینی
باز به خراب آباد شود
آن هم با حالِ خراب...
خواب حرام
و
خورد حرام
و
خرمی حرام
فقط خراب حلال
و
فقط خراب...
گوشه چادرش گرفتار شد
رخ خراماند
تا
رفع بند کند
ندانست
صیاد
دام فکنده است
دانه را برگرفت
و
قصد پریدن کرد
و فقط یک پرسش...
تو را چه می خوانند
که
چنین خراب افکنی...؟
من غزل م...
غزلی گریخته از دیوانِ آداب و عادات
و شاعر تو کیست؟
من خویش در ساز خود دمیده ام
تو مرا غزلی وحشی زاد بدان...
تو شاعرکی چیره دست
که
جام در جام
قدح در قدح
پیاله در پیاله
که
خمره در خمره
عرق تاکستان های دوری...
تو را غمزه تاک بدانم
یا
رشک نگاهی ناپاک...
من
تنها غزلم
غزلی وحشی زاد
مستور در سیاهه ای چاک چاک
و
مرا بشناس
من
چابک ترین دام افکن آهوان چین ماچین
هشیاری بیشه نزدیکم
و لختی بیش نگذشته است
که
تو را قصد شکار کرده ام
در نظرم بخرام
تا
سیاهه ات را سیاه مشقِ
شب تا سحرم سازم...
و
از من نه گریزی است
و
بر عطش من
هیچ گزیر...
طنازی بود
یا
مکاری
غزالک بخرامید و در این سماع بر فراز
دیری است
که
مرزبانان سرزمین های دور و نزدیک
شکاربانان بیشه زار های حوالی
و
سفیران شاه زادگان بغدادی
در طلب پیکی از غزالک وحشی زاد
غبار دیاران در افق گسترده اند
و
دور نباشد که عهد مروت با عیاران بر بندند
که
در این خطیر در مانده اند
و
کس ندانست
که
غزالک در اوج سماع از خود رهید
و
بر صیاد شورید
و
سیاهه ای برجای ماند
بی هیچ نشانی
از
قلندر شب خیز و خوشه یاقوتی انگور...
خواب حرام
و
خورد حرام
و
خرمی حرام
فقط خراب حلال
دست مریزاد
در خرابات مغان نور خدا می بینم....