گُر که بگیرد
چون خوره به جانِ دل
موریانه به دلِ چوب
و
سرخی به کشاکش پنبه
به یکباره
از صفر به صد میرسد
و
همه اش به یک پا
میشود شعله
و...
چون چشمانِ از کاسه بیرون زدهِ
کابوس دیدهِ خواب پریدهِ نیمه شب
نفس هایش شماره ندارد
و
سینه اش آرام
شاید
کوبش تپشش را از روی لباس هم بتوان دید
اینگونه
به جان میخرد
شعله را
و
سرخی را
و
داغی را
و
ایستاده میسوزد
و
به آنی
خاکستری بیش
از او نمی ماند
به همین
یکبارگی
و
آشفتگی
درست چون همان
کوبشِ بی امانِ ماندهِ زیرپیراهن
برمی خیزد
آرام وخرامان
بال و پَر میکشد به رخِ شعله های رفته و داغیِ مانده خاکستر
که نه
گهواره اش
انگار
این هم تَبی از تشنجِ رجزخوانی هایش است
وقتی پَر میگیرد که پای از خاکسترها بکشد
و
بند از دل
هوای مَستِ بال هایش
قرار از سر غبارها میگیرد
و
در همهمه طومارِ به هم پیچیدهِ ذراتِ خاکستر
برمی خیزد
و
می رود
از او
تنها
رد پایی می ماند
به خاطر
و
مُسمایش میشود
خاطره
درست به همان
سوزندگی و یکبارگی
ققنوس...
چون خوره به جانِ دل
موریانه به دلِ چوب
و
سرخی به کشاکش پنبه
به یکباره
از صفر به صد میرسد
و
همه اش به یک پا
میشود شعله
و...
چون چشمانِ از کاسه بیرون زدهِ
کابوس دیدهِ خواب پریدهِ نیمه شب
نفس هایش شماره ندارد
و
سینه اش آرام
شاید
کوبش تپشش را از روی لباس هم بتوان دید
اینگونه
به جان میخرد
شعله را
و
سرخی را
و
داغی را
و
ایستاده میسوزد
و
به آنی
خاکستری بیش
از او نمی ماند
به همین
یکبارگی
و
آشفتگی
درست چون همان
کوبشِ بی امانِ ماندهِ زیرپیراهن
برمی خیزد
آرام وخرامان
بال و پَر میکشد به رخِ شعله های رفته و داغیِ مانده خاکستر
که نه
گهواره اش
انگار
این هم تَبی از تشنجِ رجزخوانی هایش است
وقتی پَر میگیرد که پای از خاکسترها بکشد
و
بند از دل
هوای مَستِ بال هایش
قرار از سر غبارها میگیرد
و
در همهمه طومارِ به هم پیچیدهِ ذراتِ خاکستر
برمی خیزد
و
می رود
از او
تنها
رد پایی می ماند
به خاطر
و
مُسمایش میشود
خاطره
درست به همان
سوزندگی و یکبارگی
ققنوس...
وهمچنین اشک ققنوس زخم ها را درمان است پس برای این دل من قطره ای کافیست...
ممنون منور جان بازهم زیبایی کلامت دلنشین وسبز...