خدا آمد بر بلندی ایستاد.
مرد پایین بلندی، در امتداد شانه خدا ایستاده بود، محکم، غیور، راسخ...
خدا صدا بلند ساخت رو به همه آفرینش که زل زده بودند به دهانش...
گفت: ای مخلوقات من، یک گنج دارم، میخواهم به امانت بسپارم و به سفری طولانی بروم، کدام یک از شما، میپذیرد که آن را مراقبت کند؟
و نگاهش را چرخاند...
زمین تا چشم خدا در چشمش افتاد، سرش را پایین انداخت.
کوهستان هم مثل زمین...اقیانوس هم...ماند آسمان که از همه بزرگتر بود، همه به او نگاه کردند و خداهم...آسمان اما ترسیده بود، سرش را به چپ و راست تکان داد...خدا باز به سرافکنده ی همه صف خلقت نگاه کرد...انتهای صف، یکی دستش را بالا برده بود...خدا نگاهش کرد، آدم پرسید، خدایا، یک سوال دارم، خدا با تکان سر اجازه داد...آدم ناگهان به مرد روبرو اشاره کرد و گفت: امانتی شما، ربطی با این مرد دارد؟
خدا بالاخره لبخند زد و گفت: البته! من تو را با هوشی بینظیر آفریدم، آری، امانت من با این مرد کاملا در ارتباط است!
آدم گونه هایش سرخ شد، چشمانش برق زد، صدای قهقهه اش عرش را پر کرد...خود را دوان دوان به پایین پای خدا رساند.
مرد همچنان با ابهت، اما با تبسمی شیرین به آدم نگاه میکرد.
آدم با صورتی خیس از اشک شوق و تمنا، به خدا خیره شد...خدای من! سرور من! امانتت را به من بسپار...من این مرد و هرآنچه با او در ارتباط باشد را چون جان شیرین، نگهبانم!
خدا و مرد به همدیگر نگریستند.
آدم به سجده افتاده بود و شانه هایش از گریه میلرزید.
تمام آفرینش متحیر مانده بودند.
این شهامت از کجا در آدم پیدا شده بود؟!
امانت خدا را محافظت کردن، مگر میشود؟!
اگر اتفاقی برایش بیافتد، آخر چطور جبران میشود؟!
مرد دست بر چشمش گذاشت و خدا به آدم گفت:
برخیز! من خویش نگهبان او خواهم بود، آنچه پیش تو امانت خواهم گذاشت، همین شوق توست به او...همین التهاب و همین تمنا که داری...فقط یک شرط دارد!
آدم سریع برخواست، تمام قد ایستاد و به رکوع رفت: هرچه باشد...
خدا گفت: از امروز هرچه این مرد گفت، تو فقط باید بگویی چشم و تو باید پشت سر این مرد راه بروی و تو هرگز نباید از او جداشوی، میتوانی؟!
آدم باخنده ذوق زده ای بی درنگ گفت: و کور از تو چه میخواهد جز چشم بینا، و گمشده از تو چه طلب کند جز نشانی از راه، و تشنه از تو چه تمنا نماید جز جرعه آبی گوارا؟!
این بار مرد جلو آمد، دست بر شانه آدم گذاشت، چشم در چشمش دوخت:
ای آدم!
من تنها نیستم، پسرانی دارم که بعد از من یک به ک ظهور میکنند و اولادی در دوردست که تبارم را حافظند،
آنها را هم دوست خواهی داشت؟!
از آنها هم اطاعت خواهی کرد؟!
آنها را هم یاری خواهی داد؟!
آدم با لرز آشکاری که از نزدیکی هیبت مرد بر جانش افتاده بود، با چشمانی پر از اشک شوق، گفت:
به خدا سوگند که اگر تارمویی از پسرانت همچون خودت باشد، هزاران بار جانم را فدایشان خواهم ساخت و باز اگر خدا زنده ام کند، آماده ام تا فدایشان شوم.
مرد لبخندرضایتی زد و دست راستش را پیش آورد و دست راست آدم را محکم گرفت و گفت نام من علی است و از امروز تو، شیعه من خواهی بود.
آدم میخندید،میگریست،میلرزید و دست علی را میفشرد.
خدا صدا بلند کرد تا همه خلقت آن را خوب بشنوند:
ولایت علی را به آدم امانت سپردم، و اراده کردم تا آدم اطاعت علی کند، از امروز تا یوم الدین، او امانتدار گنج من است. آدم را بر همه شما برتری دادم و از امروز او اشرف مخلوقات من است.پس همگی بر مولا و مولی علیه اش سجده کنید...
آفرینش بر خاک فتاد و هلهله ملائک عرش را پر کرد.
الحمدالله الذی جعلنا/جعلنی من المتمسکین بولایة علی بن ابی طالب و اولاده المعصومین علیهم السلام