کاش
بروی قاصدکی مینوشتم
که
چقدر دلتنگ توام...
کسی از راز ما خبر ندارد
آسوده باش...
نگذاشتم حتی
این عقل خودکامل پندار هم شصتش خبردار شود
که
در دلم فراری ای پناه داده ام...
اما
قاصدک ها امانت دارند
و
راز دار...
میشد از گیس سپیدشان
بخواهم
بوسه ام را قلم دوش بگیرد
و
برایت بیاورد...
هرچند سخت میگذرد
اما
به جبران
برایت اینجا
در همین شهر که از تو به نهایت مرزهایی بس دور
دور است
روی برگکی نارنجی
مانده از رویای سایه سری یک دانه پرتقال شاید
و
یا حتی یک نارنج رو گرفته از ترنج
خودم را مینویسم:
غزل ت دل تنگ توست
شکاربان رهای من
کی قصد غزال رمیده میکنی...؟!
فصل کوچ نزدیک است
و
بنه من به اتهام خواستن ات
در بازداشت چوب لباسی ها مانده است
تو که خودت اعتبار مسلم ی
بیا...زودتر
غزل و بازداشتگاه...؟
پسند توست آیا؟
بیا مرا با وثیقه نگاهت خلاص کن...
کاش قاصدکی بود
در این سلول خاکستری...
از خودت بگو...راستی
حال تو خوب است
راز سر به مهر من...؟!
قربان دام و دانه ات
نگاه غزال کُشَت
اصلا
فدای قد و بالایت نفس...
"غزل"
چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم
با حال نزارم
با حال نزارم