تا می توانی
تا جا داری
و
جان
دل نبند
دلت را بگیر کف دستت
و
بگریز
رمق ندارم دیگر
بخدا که رمق ندارم
درماندگی به چیست
جز
این روزهای من؟
که نه قراری در این دنیا دارم
و
نه
جرات خواهش آن سو
پاییز آمده است
و میانه راه مانده
آخر حجم زمستانی یک پدیده بر او شبیخون زده
کمی دوردست
مردمی میشناسم که در گل و لای مانده از سیلاب بی خانمانی می سازند
و
مردمی کمی در دور
که
وحشت غریب یک فاجعه خواب هاشان را زهر می کند
در دورترین افق ها
کسانی میبینم
بی کاشانه
حتی بی کوچه
آنان آواره موج ها شده اند!
بی حتی کسی که دستش گرمای یک آشنا و نه حتی هم خون داشته باشد
دلم پاشیده...
مقصر کیست؟
اگر
رسم نجیب زادگی بیاموزد
میشود
غزل
و غزل اگر
بی نگاه یار بماند
حتی دیگر چهارپاره هم نخواهد شد
او از هم می پاشد
واج هایش در هوا اکنده میشوند
او نابود میشود
من یک غزل متلاشی ام...
این درد که شایع میکنم
این شاید حتی تعفن!
نگریز بی مروت
من هیولا نیستم!
فقط در حال تجزیه ام
تا
دیگر کم کم نباشم
برای یک همیشه
شاید هم بسیار همیشه ها...
آخر
کسی نمیداند
بعد از این دنیای لعنتی
بازهم
قرار است دنیایی با مخلوقاتی خاص خودش باشد یا که نه...
سبکی جدید از خدا
شاید
دیگر از خاک نباشند آن یکی ها
شاید
آخر سر پیدا شود اویی که ما غزل های متلاشی قرن های متمادی را هم دوست می دارد!
شاید تورش را بیاندازد در هوا
مارا بگیرد
فرو کند در یک سلول شیشه ای انفرادی
ببرد پیش خدا
تا این بار
از هوا بیافریند خلق دنیایش را...
که میداند
شاید آن موقع
مردگان شان را در هوا دفن کنند
و
غزل های پاشیده شان در زمین در به در شوند!
دنیای وارونه ای خواهد بود
اما
اصل ها هرگز شاید تغییر نکنند
شاید
هم چنان ما غزل های متمادی قرن ها را
هیچ کس نباشد
که دوست بدارد...
حتی شاید
دیگر هیچ وقت
کسی رسم نجیب زادگی نیاموزد به چهارپاره ها
و
ما اصلا غزل هم نشویم
میدانید
دردناک خواهد بود
یعنی دردناک تر...
آخر چهارپاره ها
محکومند به مرگ...
به بد مردن...
به در حضیض مردن...
چهارپاره ها پَست شده اند
و
هیچ سرنوشتی تلخ تر از این نیست
که
چهارپاره ای باشی دورمانده از هدایت
از رسم نجیب زادگی
از غزل شدن
و
بمیری...
و بعد از آن، بدترین ها
آن است
که غزل شوی اما بی نگاه یار...
و تو تا به حال با خود اندیشیده ای
پسِ این دو چه چیز بد است؟
عیبی ندارد که نمیدانی
خیلی های دیگری هم نمیدانند!
من به تو میگویم
من این نسیم تنها
که
کمتر کسی به وزیدنم آرزومند است
اگر حتی تو یک غزل باشی
که هروز نگاه یار
بگذرد از تو
اما
نه او ضرب تپشش از روی پیرهن پر دکمه بی وصله اش! هویدا شود
و
نه تو غرقِ عرق شوی
این بدترین مردن هاست
تو را عادتش شدن، خواهد کشت...
و
دیگر خبرت نمیدهم
از ناجوانمردانه ترین
کشتن ها...
که
تنها در از دست دادن هاست
وقتی
یاری باشد تا حتی قصیده هایت را هم
نه نه
حتی
مثنوی هایت را هم
غزل سازد
تو را چون صخره ای مانده در ساحل
با هر گذر نگاهش
سرشار از امواج کند
اما
یک روز برسد
که
...
میدانی تک بیت ملوس من
بهتر است
با خدا به گفت و گوی بنشینی
شاید
دلش راضی شد
تا تورا به این محنت سرا نفرستد اصلا!
تو نمیدانی
و
اصلا نمیتوانی تصور کنی
چه مرگ بدی آخر این خط بلند، صبورانه
ساقه گندم در دهان گرفته...
گیسو طلایی من
اصلا نیا
باشد؟
و اگر
آمدی...
هرگز مگذار هامون خشک شود...!
حتی اگر لازم شد
هزاران چون منی
غزل را بی یار ساز
از هم بگسل
تا در هوای تو و یارت بباریم
تا صخره ات بی موج نماند...
میدانی
گلابتون نازک آرایم
تو باید
حتی اگر می آیی
نه
چهارپاره باشی
نه قصیده
نه مثنوی
و
نه غزل...
تو خوشبوی شیرین تن من
تو باید
خدا را راضی کنی
تا
سپید بیافریندت
یک نوی گستاخ
یک موج بلند بی هراس
یک پست مدرن بی حیا...
شاید عاقبت بخیر نشوی
اما
یقین کن
تنها نخواهی ماند...
و
من از آن روز که غزل متلاشی در گوشم چنین نجوا کرد
تا امروز
که
بوی تعفنم تورا آزرده است
تا همین اکنون که در آستانه محو شدنم
همین یک غزل از هم پاشیده
با خود اندیشیدم
کدام صواب است؟
عاقبت بخیری
یا
تنها نماندن...؟
و شاید باورت نشود
که
حتی الان هم که دیگر نیستم
پاسخش را نمیدانم
من فقط نخواستم بی حیا باشم
برای همین غزل شدم
و
در این مصاف
بختی نداشتم
آخر غزلی پاشیده ام...
..
.
.
ا خدا به گفت و گوی بنشینی
شاید
دلش راضی شد
تا تورا به این محنت سرا نفرستد اصلا! = عاقبت بخیری
.
.
.
پس :
کدام صواب است؟
.
.
.
آخر غزلی پاشیده ام!!!!
شما باحیای خلاص از جهل مرکبید.
ببالید و بتازید...