حالا
که سالها از آن ملاقات می گذرد
یقین دارم
که
شهرآشوب خود تو بودی
من تو را هروز میدیدم
کنارت مینشستم
باهم فرسنگ ها راه می رفتیم
گاهی
چشمهایمان را می بستیم
باهم تخیل می کردیم!
تو میگفتی
به او یت فکرکن
و
من
همیشه در دره و دشت های فراوان خیالم
دیر میرسیدم
همیشه گوشه حریر سپیدی را
میدیدم که شانه مرغزار را نوازش میکند
و
از کادر ذهنم به سرعت میگذرد
همیشه
من دیرتر از تو چشم باز میکردم
همیشه
تو بایک لبخند بازیگوش پر از متلک
ایستاده بودی مقابلم
دستانت را شبیه قلبک های توخالی مقابل خورشید گرفته بودی
و
همین هجوم یکباره اشعه ها
پلکم را می پراند
و
صاحب نوازش حریر به دست را
فراری میداد
همیشه
با ناخرسندی
با یک اخم واقعی ممزوج نور و دلخوری
نگاهت میکردم
که
چرا اینقدر حسودی تو؟
بگذار یک بار هم چهره اش را ببینم...
تو همچنان پر از شیطنت نگاهم میکردی
و
میخندیدی
و
تیکه بارانم میکردی
آخ آخ...شیر بیشه، روباه بازگشته از شکار؟
بازهم ندیدی غزال ت را؟
جهش هایت جان ندارد پرنس جان، جان...
همیشه این صفت
خنده را خلق میکرد
و
اخم را خاتمه میداد
اما
چرا من هرگز نفهمیدم؟
آخرین بار که همدیگر را دیدیم
خاطرت هست؟
من انگشتری دیده بودم
در دست حریر به دست خیالاتم
آنقدر با هیجان چشم گشودم
که
حتی...
یادت هست
گفتم بیا یک قراری بگذاریم
من میروم پی غزالک
تو
هم برو پی...
من حتی نتوانستم ادامه بدهم جمله ام را
آخر
هیچوقت ندانستم وقتی
چشمانمان را می بستیم
تو چه میدیدی در خیالت...
چرا هرگز از تو نپرسیدم
چرا هرگز حرفی نزدی از اویت...؟
تو آن روز کمتر از همیشه خندیدی
اما بازهم خندیدی...
اصلا مقصر تویی
که
همیشه پشت خنده هایت پنهان شدی
و
حتی نگذاشتی یک بار دلم شور بیوفتد
که
چرا نمیخندی؟
تو قبول کردی
و
من تو را گذاشتم و رفتم دنبال غزالکم
تو به او میگفتی غزالک
من اما
آن روز آخر گفتم
نه...غزالک نه...شهرآشوب!
نگاه خرگوشی ات
گرد شد
و
بعد هم ریز...
خنده ام گرفت
اخ دختر...چقدر همه چیز تو زنده است...
شهرآشوب چون
نگین انگشتری اش
ابروباد نارنجی و سرخ عجیبی بود
که
می درخشید درست مانند یک گندم زار انبوه...
تا دیدمش دلم آشوب شد...
چرا نفهمیدم آن واکنش سریع عجیبت را؟
چرا هرگز ندیدم تو را؟
چرا ندیدم که یکباره دستت را پشتت پنهان کردی...؟
نشسته ام روی همان نیمکت قدیمی
که
خیالم را راحت پر میداد
البته که من خیال میکردم پر میدهد
او
خیالم را سُر میداد...
چشمانم را بسته ام تا باز شهرآشوبم را شاید که بشود تا ببینم
روی نیمکت
بغل دستم وقتی چشمانش را بسته تا اویش را ببیند
آفتاب چشمم را میزند
این بار خودم پلک باز میکنم
بی اخم
خیال من از قاب بیرون پریده است
دستانی قلب شده اند و خورشید را احاطه کرده اند
شهرآشوب در انگشت حریر به دستم می درخشد
موج میزند نارنجی و سرخاب هایش...
- اویت چه شکلی بود؟
میدانستی از آن روز هرگز پشت پلک هایم خیالی نیامد؟
نمی خندی
خرگوش و شیطانک هایت را لابلای کتاب های قطور و سرد تاریخ های مدام زنده به گور کرده ای
می نشینی روی نیمکت
کمی با فاصله
+ شهرآشوب ت کجاست؟
شهرت را به آتش کشید و رفت؟
- میدانستی ارتش نازی ها که به روسیه رسید
چه شد؟
حتما میدانی، تو تاریخ خوانده ای...
روس ها چاه ها را پر کرده بودند
شهرها را تخلیه
و
زمین ها و غلات را سوزانده بودند
نازی ها در سرمای استخوان سوز روس
بی غنیمت و آذوقه
با فتح خاکستر شده
نابود شدند...
غزالک با من
همان کار کرد که روس با نازی ها
+ من پیش از انکه ارتش ت را به سمت سودای خام حرکت دهی
نشان ت داده بودم
اما
تو هرگز نخواستی که ببینی...غیر از این است؟
- میدانم...میدانم...من سالهاست
خیالی نداشته ام
می شود یک بار دیگر باشی تا من خیال ت کنم؟
همان دستش که شهرآشوب دارد
را درون جیب پالتویش می برد
مات میشوم
وقتی
لابلای انگشتان کشیده اش
حریر سپید را میبینم
مقابلم می ایستد
+ من هرگز چشمهایم را نمی بستم
من به خیال نیازی نداشتم
اویم کنارم نشسته بود
همیشه...
اما هربار طمع شکار و قلندری داشت
هربار به مرغزار می شد
و
هربار شیر رفته روباهی سرافکنده باز میگشت
آن قدر مغموم و در تمنای غزال
که
آهوی دل شکسته روبرویش را هم نمیدید
حتی
شهرآشوب روز آخر را...
و
تو هنوز هم میخواهی خیالم کنی؟!!
می خواهم چشمانم را ببندم
تا شرمم را نبیند
تا حسرتم را نچشد
تا عقربه خیالم را بکشم عقب برای سالها
اما
سراشیبی خیالم
توان رویایم
رفته است
نشسته ام روی نیمکت قدیمی
حریر سپیدی به جای اوست
با شهرآشوب ش...
غزالکم دارد از قاب زندگی ام میرود
گوشه دامنش از کناره چشمانم کشیده میشود
اگر برود
دیگر حتی حقیقت را هم نمی توانم ببینم
دیگر حتی نفس هم نمیشود کشید
- غزل
.
.
.
مانده است روی نیمکت خالی
حریری سپید
و
انگشتری با نگین شهرآشوب...
خودتان هالی
پست هایتان هالی
بیچاره ما
که تلسکوپ به دست
نشسته ایم و آسمان مکتب را
دید میزنیم ...
( کار آسانی نیست
رویت آسمان فرا روی مان ... فکر می طلبد :) )