حاج علی میگفت
شیخ، معرفت طی الارض داشت
خود شیخ به ایشان فرموده بودند
که
اراده میکنم و میروم کربلا...
میگفت یکباره وسط حیاط ساختمان دیدمش
میگفت از بچه های پاس پرسیدم که ایشان چطور داخل شدند و کی آمدند
کسی نمیدانست...
میگفت رفتم جلو و سلام وعلیک کردیم
میگفت شیخ رو کردند به من
گفتند حاج علی
خیلی قدر جایی که هستی را بدان
من هروقت میخواهم امام زمان(عج) را ببینم، می آیم اینجا...
+
دلم برای روی ماه آن ماه تنگ است
تنگ...
خدایا از ثانیه های عمر و جان بی مقدارم بکاه، بر عمر و عزت ماه بیفزا...
+
دلم برای حاج علی هم تنگ شد به همین زودی
دلتنگ لحظه ای که با لهجه شیرین اش گفت
یه جمله ای بهت بگم؟
خیلی پر رویی...
و
من چقدر خندیدم
حاجی هم خنده اش گرفت...
دلتنگ دنیایی حرف
پشت دو جمله دست خط اش آخر قرآنم
که
"صبر و تقوا را باهم داشته باش"
استعینوا بالصبر و الصلاه