+
هرچقدر دیگر هم که بالا ببری
من نظرم تغییر نمیکند
- مثل اینکه فروشنده نیستی آبجی؟
+خیر جناب...
خیر...
هرچه اینجاست
میتوانید بردارید
اما
این ها را نمی فروشم...
- آخر خواهر من!
این ها دیگر عتیقه شده اند
کاربردی ندارند که میخواهی نگاهشان داری...
+پس به چه درد شما میخورند؟
-خب همین دیگر...
من می برم اینها را کمی رنگ و لعاب میدهم
میگذارم چهارنفر از این توریست های چشم آبی یا همین شمال شهر نشین های عشقِ قدیمی جات
می آیند و کلی هم پول پایشان می دهند...
+عجب!
یعنی شما می گویید این نفروختنی های عزیز من در شمال شهرنشین های مرفه و چشم آبی های آن سوی آب خواهان و طالب دارند؟
- پس چه خانم؟
من که دست روی هرچیزی نمیگذارم...
مشتری اش را سراغ دارم
در ضمن ما خودمان جنس شناسیم
اگر اصل و نایاب نبودند
این همه اصرار نمیکردم...
+خب!
ان وقت مشتریانِ شما با اینها چه میکنند؟!
استفاده یشان میکنند یعنی؟!
مرد نیشخندی به نشان تمسخر زد
-کجای کاری آبجی؟
مثل اینکه خیلی وقت است از دنیا بی خبری...
نه، برای استفاده نمی برند که...
پولدارها می برند برای دکورهایشان
+و
خارجی ها برای چه میبرند؟
- دقیق نمیدانم
اما چندوقت پیش از یکی از همکارانم که در کار عتیقه های اجنبی است
شنیدم
آنها این چیزها را می برند در یک ساختمان های پیشرفته ای
که
دانشمندانشان رویشان تحقیق کنند
بعد هم که کارشان تمام میشود
میگذارند در موزه ها و مردم فرنگستان کرور کرور می آیند کلی پول میدهند و تماشا میکنند...
+چه خوب!
این خیلی خوب است آقا...
خوش خبر باشید
پس دیگر اصلا نمیفروشم
هرچیز دیگری که میخواهید بردارید و زودتر حساب کتاب را تمام کنید
بنده کارهای واجب کم ندارم...
-امان از این همه لجاجت...
زن اینهمه یکدنده هم نوبر است والله...
باشد نفروش...اما پشیمان میشوی..شک نکن...هیچ کس دیگری چنین پیشنهاد خوبی بهتان نخواهد کرد...از ما گفتن!
لبخند زد...
در آن هال عریان شده
به سمت پنجره سرتاسری قدم برداشت
همانطور که به ساختمان های نامتناسب شهر چشم دوخته بود
با خود زمزمه میکرد:
که اینطور...
وقتی یک دلال دندان گرد پول پرست بگوید
اینها خریدار جهانی و بی درد دارد
پس یعنی
اهل درد حلوا حلوایشان خواهند ساخت...
لبخندش عمق گرفت
خدایا شکرت که هنوز مشتری دارند این با ارزش ترین های من...
باید دست به کار شوم
اینطور نمیشود
باید خودم تک به تک با همه این مشتاقان و خریداران هم کلام شوم...
آنها باید بدانند اینها نه برای دکور است و نه برای سطل آشغال!
با اینها میشود دنیا را ساخت
یک دنیای تازه...یک جای دلچسب برای زندگی...
و
آرام تر لب زد:
برای بندگی...
از شهد این لفظ
هیجان و شعف سلول هایش را خانه به خانه تسخیر کرد...
حتی تصورش هم شیرین بود
و
گوارا...
مرد سمسار و شاگردهایش رفته بودند
ساعتی می شد...
لیوان سرامیکی چای سبزش را
روی پارکت های بی پوشش گذاشت...
همه را تقسیم کرده بود
دسته بندی موضوعی...
با کلی حرف که در گوش عقب تری ها خوانده بود
تاکه لب برنچینند
تا که نوبت شان شود
واقعا نمیتوانست همه را باهم دست بگیرد
و
گوششان بدهد...
از وقتی یادش می آمد
همین بود تمام عشق اش
که
ساکت بنشیند
و حرفهایشان را گوش دهد
گاهی با آنها همراه شود
در اشک
و
گاه بخندد بلند بلند...
گاهی هم باهم تصمیم میگرفتند
بخش هایی را گوشه ای یادداشت کنند
تا
دوباره برگردند و درباره شان کمی فکر شود...
آخر همه لطفش به همین بود
که
راه کار اجرایی کردنشان را بیابند...
امشب اما
متفاوت تر از همیشه اش است
همین که باخبر شده
عزیزترین هایش هنوز هم خریدار دارند
آن هم بین آن گروه که هرگز فکرش را نمیکرد
خب ان خبر خیلی خوبی بود...
پس یعنی ظرفیت شنیدن شان وجود دارد
زمینه پذیرفتنشان هم
و مهمتر امید همراه شدن...
با خودش هرچند لحظه یک بار می خندید
چون
تا دیروز ناامید بود
از
گوش شنوا داشتن عزیزانش در آن سوی آب ها...
اما امشب
در تکاپوی تدارک سفر است
با تک تک شان
حرف های تازه دارد
گویی شب اعزام است
باز مرور خاطرات شب های حمله است انگار...
برایشان دست خط فرمانده را آورد
تا از رو بخواند
فرمانده ای که فرمان داده بود
تا عزیزترین عزیزش (اسلام) در کل دنیا حاکم نشده است
هیچ چیز تمام نمیشود برای ما...
و بعد
کمی برایشان از وعده های لا تخلف المیعادیِ هادیِ(قران) عزیزانش خواند
وقتی میگفت
و بی شک که شما زمین را به ارث خواهید برد...
امشب اصلا حال همه شان خوب است
بهتر ازاین نمیشود
حتی
وقتی دور و برشان هیچ چیز نمانده است
نه فرشی
نه لوستری
نه گلدانی
و
نه حتی پرده آویزی...
همه را برده اند
باید می بردند
تا
او و عزیزانش بتوانند بمانند
حتی در این برهوتِ امکانات هم
باز
می شود خوش بود
می شود زندگی کرد
و
تا از شور هیجان و جوشش آدرنالین خواب فراری شود...
او مانده است
و
یک دنیا خریدار عزیزانش
و
یک لیوان چای سبز سکینه...
قلم و کاغذ رابرداشت:
امشب
شبِ قدرِ این من،
خدا را گواه میگیرم
که
در خلوت جان و جسم
در تنهایی عمیق خانه و کاشانه
در آدرسی نا آشناتر از همیشه
من و تمام آرمان های عزیزم
من و تک تک ارزشهای انقلابی ام
با معجزه هادی
و
با فرمان های فرمانده راحل
تجدید بیعت نمودیم
تا
قصه حق را برای
تک تک مستضعفین
و
تمام مرفهین بی درد
و
همه آن سوی آبی ها
نخوانده ایم
نه
نا امید شویم
نه
خسته شویم
نه
جا بزنیم...
به شرطی که تنهایمان نگذاری
که
خود امروز دیدی
چه قدر طماع زیاد است
و
چه قدر حفظ آرمان های عزیزم دشوار شده است...
امضایش را هم که زد
کمی گردنش را کج نمود
تا
از خشکی ساکن ماندن چند ساعته اش کم شود
صدای ضعیفی از بانگ اذان صبح مسجد محل به گوشش رسید...
تمام شد
شب قدرِ انابه و اراده
و
صبح اقدام و ایثار رسید...
نیت کرده اید
پس 90 درصد راه را رفته اید ...
"باشد تا رستگار شویم"