مضطر بودم
رویی انداختم
عنایتی شد
وقتی به کسی گفتم
خیلی فوری گفت
مگر خدا به حرف بنده ها امور را پیش میبرد؟!
شاید حس کرده بود ته نیت فخر فروشی ای درکار است
یا برایم ترسیده بود که در رابطه با خدا به خویشم مغرور شوم
یا...
اما
این فکر که میشنود مرا
حالم را خوب میکند
وقتی چنین خرابم...
وقتی دل میگیرد
با پوزخندی پر از بغض
می گویی...
و
فرداش وسط بدوبدوها
می ایستی ورودی در
پرده نایلونی را بالا میگیری
تا قدم بگذارد داخل
با ذکر یا حسین
وقتی
می ایستی کنار در
و
خرامان از مقابلت میگذرد
و
مجال داری دستت را نگاه داری تا تمام قامتش را مسح کنی
وقتی
او می آید تا دقایقی پای بغض تو بنشیند
وقتی
رفیقش پشت بلندگو می گوید
چه خبره تو دلت؟اون حرفات بود که به هیچ کس نمیشد بگی
همونا که کسی نبود بشنوه...بگو
اومده بشنوه این رفیق خسته از راه من...
یکباره زیر دستک های فرو افتاده چفیه روی سرت
دنیا خراب میشود و آوار
هنوز 24 ساعت نشده
از انهمه بغضی که با پوزخند گفته بود
أین المستمع؟
أین الحبیب؟
أین ال...؟
یکباره میشکند همه آن بغض
میشکند همه آن پوزخند تلخ به دنیای خویش...
می شکند...
چه کنم
اگر باور نکنم خدا به دل بنده هایش اموری را هم پیش می برد؟
اگر باور نکنم پس چه کنم؟
قامت سبزپوش
سید عزیزی که امروز به مرهم دلم آمد
نقطه تکرار هزارباره باورم بود
که
زمین به آسمان راهی هم دارد
که
تنها نیستیم در این جهنم...
فدای بودنت یخ در بهشت نازنینم
جرعه شربت زعفرانی تگرگی عزیز من در ظل آفتاب تابستانی کویر...