این به نفَس افتاده روز
که
میشود
دل ما
نه سَری دارد دگر
و
نه سامانی...
سرسان
و
هراسان
رو میزند
به
هر
کوره سو
ازین ره خاکی!
غمسان
و
آه بَران
به
سویِ
کلون هایِ
حلقه سانِ
تورا
گیسوان
میرساند
این
دستان لرزان
را
در
رَسته رَسته های
دوش آویز پُر نرگس تو...
عطر قاصدک میرسد
مشام را
خبر وصل توست آیا...؟
چه خوشم
تا
دراین
خونابه بازی واپسین
این
یک جمعه دیگر
هم
صدقه سر
بگذارم
برای سرت
اصلا
سر تا به سر
سرم
فدای
سرت
و
استیصال زمان
و
مستاصل مکان
و
ناسیراب دهان
و
سُستان لگام
و
گسیخته لجام
صیحه زنان
صلا زنمیا
فارس الحجاز
ادرکنا ادرکنا ادرکنا...
+
ما را صاحبی است
درهمین نزدیکی
که
خدا را
آمدنی است...
"سرم فدای سرت"
اللهم عجل لولیک الفرج