ساز ِحسم
سوز
سه تارهای سیستانی دارد
همان چوبک های رقصانم
که
صوفیان سماع زده
به تب و تاب قدم هاشان و هم آوازی دست هاشان
به آغوش هم محرم می سازند
و
از هم غریب می نمایند...
غریبه ای را مانندم
در صحرای سوزانی پیدا کرده باشد
پیرمرد محلی ساکن پشت تپه ماهورها
یک معجزه
که از طوفان شن هم باقی مانده است
یک بد یُمن
سِحر شده به آفتِ
سه بند شرط غنای سیستانان
بند ریگ
بند آب
بند باد
و
من
جادوی به جنبل نشسته ای مانم
همه اهالی به استیصال
یک تصمیم
که
حاتم غریبه گی سازند
یا
در هیمه خار و خاشاک
به بند ریسمانان کشند
و
به اوج ضجه های یک زنده سوزی نظاره باور هزیمت شیاطینم کنند
و
من بیشتر
یک غریبه را مانم
که
زخمی ست
و
خسته است
و
به ره مانده ست
و
کاروان ز کف داده است
و
به سرزمین غریبی شده ست...
حالا در این سوز سلاخستان ترسیدگان سیستانان
چه کنم
با دل بی سامانی
که
سودای سرای سردار سیستانی به سر دارد؟
و
مرا چه کس با خودش خواهد برد
به
بهشت رسیده از سوگلی سه بند سیستانان...؟!
+
به راه :)