احساسَ م
گاهی گرگ میشود
پژواکِ زوزه اش میانِ صخره ای هایِ دلم
خودم را هم می ترساند حتی!
گاهی...
چرا شرم میکند آدم
از گفتن احساسش؟
چرا الان می ترسم
بگویم
که
گاهی فاحشه می شود!
سرکش میشود...
از آدمیت دور میشود
چشم باز میکنم صبح
و
کفشهایش را میبینم
که نیست!
فرار میکند از خانه اش...
از میانِ سینهِ من...
از قفسِ استخوانیِ دَنده ها...
هرچند احساسِ من
هم خوابی با هرچشمی را بلد نیست
و
لبَ ش وادادهِ هر برقِ سُرخ رنگی نیست...
احساسِ من
روسپیِ شن هایِ بیابان است
معشوقهِ شب تاریکی هایِ کویر...
واله و دیوانهِ
خنکایِ ماسه هاست...
موسیقیِ موج هایِ خشمگین...
کفش هایِ احساسِ من
خوابگاهِ روزنه هاست...
و دلِ من
قربانیِ این همه تفاوتِ نسل ها...
نه احساس م میفهمد
اَنگِ فراری بودن چیست
و
نه این
دلِ مستکبر
راه آمدن با فاصله را آموخته است...
هروز، من
این چنین میشود
که بی تاب تر میشوم...
دَربدرِ
آگاهی و سردخانه میشوم...
چشمی خون
و
چشمی اشک
میشوم...
زُل میزنم
به دَنگ دنگِ پاندول ها
و
حسرتِ کمی سازش میشوم...
و هرگز من
شبانِ خوبی نبودم
و
چوپانی نکردم
که ندانستم حتی!
از من نپرس
چه میکنی با آهویِ رمیدهِ احساسَت...
اصلا بگذار
یکبار هم، من
این پُتکِ قضاوت را بکوبم بر فرقِ سرِ میزت
قاضی!
بگذار
یک بار هم من
برخیزم
قدم تُند کنم
ماده هایِ بی جفتِ قانون را برایت
هی باز و بسته کنم...
من خودم
لِجامِ گسیختهِ این همه نزاکتم!
شاید بشود
با زاویهِ کج ومعوجِ میانِ انگشتانِ پیچ وتاب خورده ام
پلانی طرح کرد
تا بشود سرپناهِ البته بازهم موقتِ
احساسم...
من
بجای قضاوت
می خواهم
کارگردانی کنم
نقشِ تا اطلاع ثانویِ دلم را...
لوکیشنِ من
میشود
بامِ یک کاروانسرا...
عباسی یا قجری
فرقی ندارد، باشد؟
فقط بگذار
غزالِ گریزپایِ نفَس هایِ من
همین احساسِ لاجانِ گیسو پریشانِ رنگ و روی گریخته
سیه شبی را سحر کند، صبح کند...
ما می خزیم
پشتِ گُنبدَک هایِ کاهگلی
تا
عشوه هایِ دلم را نبینیم
خرامیده میانِ بازوانِ آسمان...
و
نوازش هایِ زیرگوشیِ ستاره ها را
که نفس هایش تب دار میکنند و تُند...
تا نیمه شب
که
عطش میگیرد معاشقه اش
ترنمِ شبنم هایِ قطره وارِ شب بوها
طمع نکنیم
وقتی محبوبه ها خود را یک به یک بر لبان حریص اما صبورش عرضه میدارند!
اصلا
از همین گوشه پهلوها هم
میرسد، شمیمِ طنازِ لحنِ لطیفِ احساسم
وقتی
از عاقله ماه
دل می بَرد...
دخترکِ گستاخِ راهروهایِ سرد وخاکستریِ
قانون شهرهایِ شما
را بنگرید
امشب
چه آرام ی دارد
اینجا...
حکمِ سنگسارش
در میدان گاه هایِ شماست
که نمیدانید
میشود
در یک شب
هم بسترِ هزاران احساس بود...
میشود
ملیح و محجوب بود
و
برای هزاران سختیِ مردانه در طبیعت
پریوشِ زنانه شد...
میشود
نیمه شب
طلوع کرد در آغوشِ ماه...
خورشید شد
سر بر سینهِ ماه تاب!
میشود
هزاران کهکشان را در بسترِ خود
خواب کرد...
چشم بازمیکنم
باز صبح
کفشهایش نیست اما
احساسم...
احساس آدمها اگر احساسی باشند از جنس ذاتیات او از او نمیگریزد،
او هوس است یا خیال..
شاید