مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

خب یک کلام

بگو به عشق اعتقاد نداری دیگه


این را با کلافگی گفت

و

بلند شد


اینهمه پیچوندن نداشت


من میرم، کاری نداری؟

نیم دایره ای گردش کرد تا برود

انگار چیزی یادش بیوفتد باز به سمتش چرخید


اگه جایی میری برسونمت...


هنوز روی نیمکت نشسته بود

اما نمیتوانست به صورتش نگاه کند

نگاهش بالاتر از حدود سینه او بالاتر نمیرفت


حرفش هم نمی آمد

با پایین و بالا بردن سر فهماند که جایی نمیرود

حداقل فعلا...


او هم انگار دیگر اشتیاق سابق را نداشت

داد میزد که دارد حفظ ظاهر میکند

خب هنوز یادش نرفته چقدر از اینکه کسی بی شخصیت بداندش بیزار است


اما

بهم ریخته بود امروز


باشه...پا به پا میکرد

تا با کلمه ای راه رفتنش را باز کند


دخترک اما چانه اش از سینه

و

نگاهش از برگی که بازیچه بین کتانی هایش شده بود

کنده نمی شد


پس...پس خداحافظ

می بینمت...


"شاید" انتهای جمله اش را آرام گفت اما مطمئن گفت...


آنقدر

روی همان نیمکت زیر تنها درخت بهارنارنج پارک

نشست

و

روبرو را

آدم ها را

کلاغ ها را

برگ های خشک پرت شده از پنجره شاخه ها را

و

ابرهای تیره و زمخت آسمان را شمرد

تا

باران گرفت...


بوی نارنگی

پیچید...


مداد سیاه توسن نشان نازنین را از گوشه کوله اش بیرون کشید

روی برگک نارنجی نوشت

آری

به عشق اعتقاد ندارم

اما

چون دوستت دارم...غزل


برگک را جای خودش روی نیمکت گذاشت

کوله اش را برداشت

تنها را مانده را

در آن سوی دیگر پارک نگاهی انداخت


27...

28...29...

و

قدم زد...


حالا دانه های باران را می شمرد

سبک اما غمگین...


جِرم اشک هایش از دانه های باران بیشتر بود

حجم دلش کم شد

حالا اگر کف دستش را روی قلبش بگذارد

می تواند در مشتش بگیرد...


مشتش را بست

و

فشرد

تا هیچ منفذی باز نماند

بند های انگشتانش سفید شد

ناخن های نیمه بلندش کف دستش را گاز میگرفتند

اما

دیگر راهی نبود


حالا که قلبش از سینه درآمده

حالا که در دستش لانه کرده

نمیشود

مشتش را باز کند...


بیرون از شهر

جایی می شناسد

که

میشود

قلبش را در آن چال کند...


قدمهایش را تند کرد

بیرون از شهر نزدیک بود

حداقل نزدیک تر از همیشه ای که با او می گذشت


زیر تک درخت پرتقالی

روی تپه ای تنها

با مداد سیاه توسن اش گوری کند

مشتش را در چاله فرو کرد

بازش کرد و همزمان

با دست دیگرش خاک ها را روی آن ریخت


دست زنده به گور شده اش را

از گوشه چاله بیرون کشید

کف دستش

رد بوسه ای پیدا بود


جای خط محوی شبیه خط خودش

که نوشته بود

من عشقت بودم غزل...


دست ش را به حفره خالی سینه گذاشت

در خود تابید

گود شد

گور شد

و

مرد...


+

غزل ها می میرند

اگر

بروند زیر سایه درخت پرتقالی تنها

و

باران هم ببارد...

  • منور الفکر

نظرات  (۴)

تعابیر خوبی بکار می برید
جرم اشکاهایش از دانه های باران...

احسنت
پاسخ:
سپاسگزار از مداقه تان...
یکی گفته بود :

تو عشق من بودی ...
این را از رفتنت فهمیدم . . . .


غزل را اول عاشق کردید
بعد تنهایش کردید
بعد هم میراندیدش ...

کاش کمی با غزلتان
مهربان تر بودید !
  • علی رسولان
  • +
    مرگ غزل تو اون حس و حال ؟
    امروز زیر بارون قدم میزدم و این شعر رو می نوشتم
    به تو حساس تر شدم دیشب
    بعد از آن خنده های شیرینت
    درک من...
    که یوهو همین جا یه قطره ی گنده افتاد رو ورق و جوهر پخش شد رو برگه حالا اگه شد رو ایسنتا میذارم اصن میذارم باحاله
    خیلی وقته عکس جدید نذاشتم
    هیچی دیگه
    فجر کاذبِ هُ گیجی و نمی دونم چی نوشتم

    خیلی وقت بود این موقع ننوشته بودم ها بیشتر از خیلی ماه!
  • پآییــزک :]
  • چه قشنگ بود ... :(
    پاسخ:
    خوش آمدید...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">