افطار شد
یک سر سفره خواهرم را با کمی فشار جابه جا نمودم
و
برای خود جا باز کردم...
نگاهم تا آن سر سفره کشیده شد...
نان و پنیر و گردو
سبزی
شربت و چای
حلیم و شله زرد
گمانم گوجه هم بود
لقمه دوم حلیم را میگرفتم
که
دیگر نشد با لبخند و بی ذکر زمزمه
و
غلبه ای سخت بر بغض چیزی بخورم
یاد سفره خانواده های کارگران 8ماه حقوق نگرفته کارخانه ارج و برخی واحدهای صنعتی دیگر کشور
و
یاد وضعیت افطار و سحر مردمان جنگ زده سوریه، عراق، لبنان، فلسطین، آفریقا و...
و بعد یک درمیان
الحمدالله
خدایا ارزقهم! حلال و طیب و مطبوع به همه شان
به خود آمدم دیدم
دارم با خدا بحث میکنم
لقمه در دست
که اصلا اگر میخواهی امتحانشان هم بکنی با تنگی معاش تو را به جان خودت بگذار بعد از رمضان...
و بعد
خیلی سریع غصه امام زمان
و حضرت نائب وجودم را گرفت
که
یعنی با اینهمه غصه و دلواپسی برای امت شان
آخر چه افطاری؟ چه طعامی؟
این که هیچش به جان شان هم نمینشیند!
و بعد دیدم که اصلا کو اشتهایی؟!