میخواستم سالهای سال زندگی کنیم
آنقدر طولانی که تمام زیر و بم تو را بشناسم
آنقدر عمیق که وقتی از سر کلافگی های بیرون از خانه اخمهایت درهم شده و دمغ مانده ای، بی آنکه دلواپس چرایی اش شوم، برایت دمنوشی بگذارم، بی حرف دستت را بگیرم، تا پشت در حمام همراهی ات کنم، دستی به گونه مهربانت بکشم و همانطور که با سری کج نگاهت میکنم بگویم عزیزدلم شما یه دوش آب گرم بگیر تا بهت یک خبر خوب بدهم
بی حوصله و غرغرو بروی و فقط کمی نشست کرده تر از لای در حمام صدایم کنی تا حوله ات را بدهم...
لبخند بر لبانم بنشیند از شنیدن لحن غرغرویت...
درست وقتی بی حس کلاه حوله را روی موهایت عقب و جلو میکنی
فنجان چای سبز را نشانت دهم
دستت را بگیرم و از مقابل آینه به سمت تخت دورت کنم
لبه تشک که فرورفت
فنجان را دستت دهم و همانطور که بخار آن را با چشم بسته ات نفس میکشی
حوله را ارام و باحوصله میان تارهای ظریف موهایت بکشم
و بعد هرم سشوار را بر سر و صورتت بپاشم
انگشتانم را مکرر و مرتب لابلای رج های نامنظم موهایت حرکت دهم
با پنجه هایم پوست سرت را ماساژ دهم
و هی آرام تر و عمیق تر با صورتت بازی کنم
پلک هایت که سنگین میشوند
چنددقیقه بیشتر زمان نبرده است
چشمان خمارت را به لبخندم میدوزی
فنجان خالی را از بین دو دستت بیرون میکشم
به پهلو کمی هل ات میدهم
تن کرخت شده ات اصلا مقاومتی ندارد
دراز میکشی
پتو را تا کمی مانده به زیر چانه رویت میکشم
لبانت را نرم و آرام و طولانی میبوسم
و در تمام این مدت هیچ واکنشی جز تسلیم و سکوت نداری
و من خوب میدانم همین، بهترین همراهی است
وقتی با تمام سلول های بودنت، بودنم را طلب میکنی
این چرت عصرگاهی کوتاه هرچند کمی مقدمه میخواهد اما درست قبل از به خواب رفتنت میتوانم به وضوح ببینم که اخمی نمانده و چینی در پیشانی بلندت ننشسته...
خانه را در سکوت محض نگاه میدارم
و منتظر میشوم تا ساعتی بعد، با حس بوسیدن دستانت یا پیشانی بلندت بیدار شوی و عطر برنج نیم دانه که خانه را پر کرده در مشامت بپیچد...
حالا درست شبیه روز اولی شدی که دیدمت...
با چشمانی همانقدر براق، موهایی همانقدر اشفته و چهره ای قبراق...
همانطور که با شیطنت ذاتی ات نگاهم میکنی کمی کش و قوس میروی و با یک حرکت سریع در رختخواب مینشینی
نگاه بازیگوشت حالا قصد مچ گیری دارد
وقتی با یک لحن شیرین آتش پاره میپرسی خب خبر خوبت چی بود خانوم خانوما
فکر نکردی که یادم رفته؟
میدانی؟ این بازی خیلی تکراری است
به اندازه تمام روزهایی که کنار هم گذراندیم؛
میخندم و دست پیش میبرم و دو لبه حوله را روی سینه ات بهم نزدیک میکنم
از لبه تخت بلند میشوم تا لباسهایت را بیاورم
گرم کن و شلوار را به دستت میدهم
و خم میشوم
درست کنار گوشت زمزمه میکنم
اینکه خیلی دوسِت دارم، مهمترین خبرخوب امروزه!
لبخندت از شنیدن هزارباره عمیق ترین باورت، بامزه است وقتی من میدانم که خودت هم میدانی ولی باز دلت میخواهد هروز این بازی را تکرار کنیم تا به شنیدن همین جمله از زبانم برسیم
حالا با دلی آسوده از خوبی حالت به طرف آشپزخانه میروم تا اسباب شام را مهیا کنم و خطابت میدهم که زود بپوش و بیا تا شام از دهان نیوفتاده...
و من همواره به سالهای بلندی فکر میکنم که چنین کنار هم ریشه میدوانیم، زیروبم هم را میشناسیم و لِم حال خوب و بد یکدیگرمان دستمان می آید...
و همواره به تو فکر میکنم من! عمیق، آرام و طولانی با یک لبخند نرم همیشگی...