بغض میکنم
این بغض از غم نیست
درد دارد
امروز فهمیدم
که
مادر شده ام
آبستن یک انفجارم من
امروز که
دراین بخش فوق تخصصی تقدیر نوشت های خدا
ضجه های بی عرضگی من
محروم شدند از یک زایش
و
حتی کسی نبود تا
امضا بزند پای آن قول رضایت
که
هر بلایی سرم آمد
آمد...
من امروز
از هجوم آن همه بیچارگی عجز
سزارین شدم
و
فردایم را حتی
نشد که ببینم
چگونه وقتی
هوشیار هم نبودم حتی...
و
فرداها
چگونه مجال جبران و تقاص باشد
که
درد تازه از فردا شروع خواهد شد
از نخستین سپیده
از اولین زمزم تکبیر
که
گلدسته فیروزه ای را خواهد رقصاند
و
من در این بی کسی
قطره ای اشک خواهم شد
خشک خواهم شد
گوشه چشم قدرنوشت سال گذشته
مادری من
نه
حرام زادن است
نه
اما
تو بگو
چرا شرم اش بیش از آن است؟
چرا نای فراق چانه از سینه ندارم
چرا
من اینجا اینهمه ناتوان و از آن مهمتر
از خود بیگانه ام
کجاست؟
کیست؟
اینهمه بی اراده در خود
بر خود
و
از خود
کجاست
آن همه اختیار که
عرشیان
برایش کل کشیدند
و
مست وخراب برپایم بوسه زدند؟
کجاست آن
نگاه پر عشق
که
برق اش
زبان تمجید خدا را گشود
پس چرا اینجا
سرد شده است
خاموش شده است
سیاه شده است
اصلا آن مرد کجا رفت
از کدام سو
به کدام سو
من که ناهشیار بودم
چرا کسی
نفهمید
چرا
پی اش را نگرفت
سایه قدمهای آن مرد را
که
سالها سبب نوش خنده های کودکی ام بود
که
عطر آمدنش همیشه
کرنا میکشید
در
نگاه خیره کودکی هایم
که
از آن سایه سر میگفت
از سیزده مه و مهر
از
فلک بودنش
از
آن همه ساعت بی قرار برای قرار
کجاست پس
آن یاس خوش شمیم من
که
مرا
دوست میداشت
که بهانه های پرآب گرسنگی و خستگی زبان مرا
در
تبسم کیمیای پر شال کمرش
مدهوش یک دورقمرسان می ساخت
کجاست
او که از خودش میگفت
از صاحبیتش
از
سلوک تولی من
چرا رفت
نه
چراتر که نیامد هنوز
مگر قول مرا اینهمه قرار است
اینهمه مهروموم است
مگر یک
باشد، مگر میشود؟
باشد، نه هیچکس
باشد، فقط تو
باشد، تا ابد
باشد، به زودی
باشد، نه حتی تا فردا
اگر قرار به دیگر نیامدن توست
مگر این همه اطمینان من
محل اعتناست
وقتی
خودش بهتر میدانست
خودش عادت داشت
خودش خبر داشت
خودش خبر دارد
کاش میشد
بگویم
هان ای مرد
اما
دریغم
از این همه دوری و غریبی
که
کودک چشم سیاه آن روزها
امروزها با تو دارد
حالا باید
بیچاره بروم
روبروی حتی گنبد خسته ات
بایستم
حتی
نمیشود
زانو بشکنم وسط صحن خلوتت
بس که
حتی خم شدن روبروی تو
عجیب است برای دنیای بی تو
و
من دیوانه از اینهمه دوری از تو
اینهمه فاصله از دنیایی که میشد با تو باشد
این جا آنقدر بدبخت و مستاصلم
که
بهترین صداهایش میشود
آرشه نخراشیده و ناکوک ویولون
همسایه پرده فلک زده گوش مجروحم
و
من خودآزاری دارم
میخواهم
ذره ذره از این تابلوی سرهم بندشده پراز کاشی شکسته
هی بکنم
و
پرت کنم وسط حوضچه عمیق این دنیای بی تو
کاش میشد فریاد بکشم
آهای عزیزترین مرد
اما
نمیشود
پس حرمت تو چه
پس جای تو چه
مقام تو چه
اصل و نصب تو چه
حق نداشتن من چه
جرات نداشتن من چه
چقدر دلتنگم برای رفاقت آن روزها
که طفل زبان بسته بودم
رازدار آمدنهای بی خبر و بیصدا
ولی
خوش بوی تو
آن روزها که
فکر میکردم
فرشته ای
و
تو خودت خوب
میدانستی
حتی این شهاب باران چشمانم
تا دوسال دیگر نخواهد بود
میدانستی فراموشی
مرض لاعلاج و مسری عصر آفرینش است
تو
میدانستی
و
گذاشتی در این نادانستن خوش باشم
بازهم خواستی من خوش باشم
پس تو چه
تا کی گریه
تا کی طلب بخشش
تا کی تنهایی تو
و
فراموشی من
تا کی بی خبری من
تا کی بی کسی تو
تا کی
فقط
حدس و خاطره و بو کشیدن
تا کی
خاطره ساختن از یک روز محو
که نمیآید به یاد
این خلا آخر
این ندانستن
از هم می پاشاند
همه
بودن آدم ها را
و
شاید
برای یکبار فقط
تو هم راضی شود دلت
نه؟
شاید اگر همه ما سربگذاریم و بمیریم
یکبار هم تو نفس راحت بکشی
نه؟
میدانم
آری
نه...
تو
خود این درد را میدانستی و آخرین شدی...
تو پای تمام این
رگه های قرمز مرمرهای امروز
عطوفت خرج کرده ای
فکر میکنم
چرا این روزها
اینقدر پریشانم
ناآرام
خسته و خواب
کاش
همه چشمها و گوشها
یک
یک ساعتی خشک می شدند
تا
من
وسط صحن خلوت تو
زیر پای حتی گنبد خسته تو
پرتاب شوم
لگدمال شوم
ضجه شوم
مویه شوم
آب شوم
بعد تو بیایی
بتابی
من تبخیر شوم
و
بعدتر
پیش پای
قدمهای بدآشنایت
میعان صورت گیرد
شبنم خوب است، دوست دارم
شبنم شوم
افتان و خیزان
از سرانگشت احمدی ات
تا
شیار های عمیق و ابدی حیدری کف دستت
کاش میشد
برسم
به مژگان فاطمی ات
چقدر
مشتاق طواف خال هاشمی شده ام
شاید هم گیسوی زینبی ات
یا نه
قامت عباسی ات...
اصلا من
به همان خاک پا بدجور قانع ام
به نوکری ات
فقط یک
یک ساعت
همه را بخشکان
بگذار من
منفجر شوم
این بمب ساعتی
که
مادرم ساخته
حرمتی ندارد
قداستی ندارد
بیشتر یک تکفیری را میماند
در کمین یک فرصت
یک ناکجاآباد
شاید تجاوز
شاید یک انتحار پرشعله
بگذار من در حسرت آن رفاقت پیشین
حتی اگر سرکش از سختی ولایتت
حتی بی لیاقت
ولی
تو بگذار
جانم دارد در می آید
بهتر از این نمیشود گفت
بگذار پیش چشمان رفیق قدیم هایم بپاشم.بریزم.بمیرم
من
صاحب تر از تو
محق تر از تو
آشنا تر از محرمیت تو
ندارم جایی سراغی
من
اینجا
جانم را فارغ میشوم
و
تو
امام وار
حریم بساز
مرا پنهان کن
مرا از خودم پنهان کن
مرا از همه اطرافم پنهان کن
مرا از دنیای بی تو پنهان کن
مرا از ریسمان های پرجذبه دور از تو پنهان کن
مرا بگسل
مرا از کام این همه گسل شیرین دور از تو بگسل
ای اشک
حتی شده پلکی
مرا در آغوش گیر
به یاد رفاقت دورمان
دوره کن بی کسی های مرا
خسته ام
از لبخندهای تلخ به رأیت رنگارنگ تو
که
حتی نستعلیق نام ونشانت
رویشان جانیوفتاده اند
من
آشنای خودم را میخواهم
چرا
این من نمیگذارد
من با تو باشم
مگر من با من چه کرده ام
تو بگو
تو که از همه خبر داری
چرا مارا به حال خودمان نمیگذارد
من و تو را باهم
چه میخواهد از خوشی ما
از راحت ما
باور کن
در این سالها که نبودی
که نداشتمت
که
خیال میکردم ندارمت
من با او کاری نداشتم
او با خودش خوش بود
هرچه خواست دادمش
هرچه گفت پذیرفتمش
هرچه کرد خندیدمش
هرچه خواست خوراندمش
پس چرا نمیگذارد
حالا
بعد ازا ین همه سال
خودم را بالا بیاورم
خودم را فارغ شوم
چرا نمیگذارد برود
تا کی این زالو پشت من سوار است؟
تا کی خونم را می مکد؟
میت بی رنگ من
به چکار تو می آید؟
اگر چشمهایت بیزار شوند از این لاجان چه کنم؟
اگر بگذاری من را
و
بروی؟
دیگر کجا پیدایت کنم؟
باز چند ده سال دیگر باید بگذرد؟
بگو رها کند این من
من را
من با تو خوشبخت خواهم شد
خوب خواهم بود
خوشحال خواهم ماند
نه حتی
با
نشان فرمانده
نه با کلاه پیاده
نه بر رکاب سواره
نه پشت تیربارچی
نه پای قناصه
نه در هیبت رجز خوان
نه در قامت شمشیرزن
و
نه در گره کمان دار
که
حتی اگر
نقش تیرک بریده شده پایه طناب های محکم خیمه ات را نصیبم کنی
که
در سینه شوره زارها فرو رفته اند
مرا از این ساحل استوایی بی خودت ببر...
+
پسرک کنار خیابان
ایستاده بود
منتظر اتوبوس
نگاهش کردم
صورت نورانی اش
بدجور کمان میکشید در چشم
یک آن
در خودم حل شدم
این پسرک
که
اینطور زیر آفتاب مانده
سر به زیر
و
پر واضح متواضع
و
تو که
اینقدر مغرور از پنجره باز تاکسی
با نخوت نگاهش میکنی
میدانی
شاید فردا
همین تو
دل دل بزنی
در دلت به ترافیک و دیرگیرآمدن ماشین و هزار چیز این دنیا
ناسزا بگویی
که
نکند خدا لیاقت
تشییع اش را ازت بستاند
که
میداند
شاید پرچم پیچ گمنام فردا
که
جان میکنم
شانه ام ثانیه ای لمس سنگینی اش را بکند
همین پسرک مظلوم باشد
فردا هم این همه تکبر داری
وقتی
تابوت اش را از دور میبینی
روی دستهای جامانده؟
پس چرا
دستت میرود روی سینه ات
از همان دور
سلام میدهی اولیای خدا را
چقدر حس غریبی است
چقدر پربغض است
اینکه شاید
این پسرکان گل کوچیک بازی کن
این لی لی کشان کوچه های بن بست
این جوانک های پرجوش بلوغ زده گوشه و کنار شهر
این ها
پرچم پیچ های روزهای گیس سپیدی ما باشند
خدایا
یکبار از قافله جاماندیم
به تقاص
دیر رسیدنمان به دنیا
اگر
بار دیگر جابمانیم
به تقاص
دیر رفتنمان از دنیا
...
راضی مشو!
+
آن لحظه
که
دانستی
حتی
از تاب و تحمل شهدا
هم
خارجی!
به
امام عصر خودت
پناه ببر...
این خاندان صبر را از خدا آموخته اند
و
محبت را...
خدایا
یکبار از قافله جاماندیم
به تقاص
دیر رسیدنمان به دنیا
اگر
بار دیگر جابمانیم
به تقاص
دیر رفتنمان از دنیا
...
راضی مشو!
یاعلی