فردا
دقیقا همان روزی است
که
جدی می شود
زمستان...
من
امروز که آخرین لحظات مزه پرانی سرماست
به همه تان حق دادم...
به تمام
لب های اناری
شب پرک های پریشان
بلند ساق های چسبان بوت های پر از عطر چرم بوفالو...
بیا دخترک
این من و این تنگنای محصور محفوظ
برای تو
من سرسپرده جبر بدمست چشمان به اجبار غلتک های سربی خمار شده ات
تو
تنها نزدیک تر شو...
من با همین
تسبیح شاه مقصود
با همین عقیق نه چندان درشت خلیج عدن زاد
با همین
پالتوی نیم قامت مشکی
من تسلیم جبر خواستنت
تو
تنها نزدیک تر شو...
از فردا
که جدی میشود
زمستان
من از هراس آنفولانزای سینه خسته ام
و
تو
از ترس سینوزیت جبین بلندت
باید نزدیک تر شویم...
اندیشه هوس نیست
من پهنای سینه ام
تو سپیدی جبهه ات
ما گریز از درد داریم، همین...
من از همین امروز
که
به تو حق دادم
همین امشب
با تمام مردانِ درمانده از پیکار در این قلعه کهنه زخمی
مانده در محاصره خیمه های سپاه همیشه نفس زنِ تو
امشب
به خط امانِ همان تک مجال بوسه ات
روان خواهیم شد...
دژ من
درست وقتی
مهتاب نمایان شود
و
حاجب م خبر از طلوع ستاره قطب دهد
فرو خواهد ریخت...
سپر می افکنم
جوشن میگشایم
درفش بر زمین میگذارم
هرچند
من تازه به رویارویی تن به تن ت خوانده میشوم
اما
من
با سپیدی پیشانی تو حریف م
گر لطف نمایی روبنده برنگیری
که
طعم ارغنون غداری ات
تمام
پارو زنان دجله را
و
تمام شمشیر زنان سیستان را
و
تمام ره زنان صفار را
آشناست...
و من با تو مصالحه نمیکنم هرگز
من
با تمام آونگ های مکار شب آویزت
طعمه
می سازم...
قصد مُلک خُتن ات دارم بلور بانو...
سرِ قبا رهاندن بر بالین غزال های مُشک سایِ حوالی ات...
اندیشه تنیدن یک پازیریک
درست
کنار خلخال های بغدادی جهان گیرت...
و چنین
بلور خاتون
امشب
من و تمام مردانِ قلعه پارس
دروازه را می گشاییم
و
تروای خرامان ت را لگام میزنیم
تنها
به شرطی که
امر فرمایی
تا سپیده سحر
بر کوس رسوایی بنوازند
که
در این بلوا
شرم تاریخ را تنها
به بهای دارِ صِحت مان
بر گرُده میگیرم...
باشد؟
میدانی که
از فردا
جدی میشود
زمستان...
پس
به صحت بیاندیش
به صلح
و
به هُرم...
+
هوس ت کرده ام بلورک...
نزدیک تر شو...