عجیب است
هرچه بیشتر زمان میگذرد
بهتر میفهمم
اگر بخواهم
چقدر میتوانم
دیپلماتیک صحبت کنم
یعنی
اصلا یک جورایی
سخت.خشک.سرد.مبهم.محکم و پراز ایهام
حقیقتا برایم کارسختی نیست
و
درست در همسایگی این توانایی
حس ها و خواست هایم
همه
مانندند به تلاطم و شور و گرما و لطافت و انعطاف و هیجان دهه فجر!
هرچقدر که زبانم میتواند
دیپلمات باشد
قلمم جز انقلابی بودن نمیداند!
و
من
تازه فهمیده ام که دوراهی
انتخاب و گذر
بین
یک دیپلمات بودن یا یک انقلابی بودن
را
چطور ناخداگاه رد کرده ام
یکجورایی فطری آمده ام به سمت قلمم
به سمت
نور و گرما
جایی پر از آرمان برای همه بشر
منتها
هنوز یک چیز خیلی مهم کم است
یکجورایی یک پای انقلابی بودنم لنگ میزند
این راه
فقط با مضاعف ها طی میشود!
هرچقدر که
دیپلمات بودن
فقط
برای
نور التماس میکند جاده اش
برای
تمام شدن تونل ها
که
حتی همهمه هایی مخفی هم
براحتی درونشان تبدیل میشنود
به
غوغا و بحران
و
بعد
همه تلاشها می رود
سمت
کاستن وحشت های زاییده شده
انقلابی بودن
بعد از انتخاب
فقط همت میخواهد
که
خلوص و امدادش را کس دیگری میرساند
برایم جالب است
آنقدر سرم گرم حس بازی و رقص نورِ
جاده انقلابی ها بوده ام
که
حتی
نفهمیده ام کی
از سر دوراهی گذشته ام...
و
حالا
علیرغم تمام پتانسیل های فوق قوی ام برای یک زندگی دیپلماسی مدارانه
من
یک انقلابی ام...
یک انقلابی که
تنها آرزویش
قدری همت است!
+
به قصد خرید سررسیدی رفته بودم
گوشه خیابان چشمم بی هدف
ریل کتابهای دست دوم
کشکول از عنوان و موضوع را کاوید
یک لحظه مکث
دست دراز کردم
تورق
هیجان
و
کمی چانه برای تخفیف
و
تا خانه
در دست گرفتن
دو
کتاب جذاب و یکی اش البته
معروف...
بحران: همیلتون جردن
و
آخرین سفرشاه: ویلیام شوکراس
سررسید هم نخریدم!
+
چند وقت پیش
دیدن
چندعنوان کتاب جدید
پشت ویترین یکی از محبوب ترین کتابفروشی هایم
حسابی حالم را خراب کرد!
ایده نوشتن همه آن موضوعات راداشتم
اصلا
قول نوشتن دوتاش را بدلم داده بودم
ولی
توفیق اش انگار
نصیب لایقان شده بود
بخصوص یکیشان
که
هنوز یادم هست با چه اصرار وبحث سنگینی
استادم را قانع کردم
بپذیرد
موضوع مثلا پایان نامه کارشناسی ام باشد
و
بنده خدا
که شدیدا هم باهم اختلاف عقیده داشتیم
گفت
این اصلا یک موضوع تاریخی نیست
موضوع سیاسی است
که
چون
دغدغه ذهنی ات هست
اجازه میدهم رویش کارکنی
و
هنوز یادم هست
تمام دلهره های خاصی که برای رفرنس های اصلی اش دچار شدم
حتی قید کتابخانه را به ناچار زدم
شبی که نشستم تا صبح پای یکپارچه کردن فیش هایم
و
غروبی که در میتینگ انتخاباتی ریاست جمهوری
هم حواسم به نماینده کاندیدا ها بود
هم
به پانوشت نویسی پای تحقیقم
و البته
فهرست منبع نویسی
در سرویس دانشگاه صنعتی
و
چک نهایی کنار پیاده روی خیابان
توسط عزیزترینم!
لحظات آخر فرجه ام برای میل به استاد بود!
یادش بخیر
وقتی برای رفع نواقص رفتم پیش استاد
خیره شدن توی چشمانم
و
گفتن
همیشه از خدا بترس!
آخر من انگشت اتهام را به سمت کسانی گرفته بودم
که
خب ایشان قبولشان داشتند
البته در نمره حق خوری نکردن
صرف اختلاف نظرمان
ولی حسابی نصیحتم کردن...
چقدر دلم میخواست
نظریه جنایی-سیاسی و تاریخی ام
را
کتاب کنم
حتی به این نویسنده موفق موید هم
چندین ماه پیش درخواست همکاری دادم روی موضوع
که
ایشان بخاطر بعد مسافت
نپذیرفتن!
حالا همان نویسنده
همان موضوع
پشت ویترین به من میخندند
دل ذوق علمی ام شکسته است!