یعنی اگر
دویست سال دیگر هم نوبت حضور در این دنیایمان میشد
بازهم
از وزن و سنگینی بعضی چیزها
ذره ای کاسته نمیگشت
مادرش
وقتی موهای سفید کنار شقیقه اش را دید
وحشت زده پرسید
اینها چیست؟
و
او فقط تبسم کرد...
هیچ!
موی سفیدن...
مگر چندسال داری تو؟
هنوز به سی نرسیده است
چه توفیری دارد مگر؟
سفیدی مو مگر به سن است؟
خب قلبم هم درد میکند
سینه هم سنگین است
دیگر کمتر میتوانم مطالب را به خاطرم بسپارم
از فردا دیگر حق نداری
نه به چیزی فکر کنی
نه سر مسئله ای حرص بخوری
نه اصا خودت را قاطی اموری که میدانی سازی
و خندید او...
اصلا زندگی بدون این مواردی که مادر قدغن کرد
دقیقا چه معنی میدهد؟
خندید
و
گفت
مادر...بعد باید چه کنم؟
ماسک صورت بگذارم؟
ایروبیک بروم؟
رژیم بگیرم؟سبزیجات یا آب یا نسکافه؟شاید هم کالباس و قهوه؟
باز مادر وحشت زده گفت
نه! اصلا...
خانم فلانی کالباس و قهوه را که گرفت
از شدت کم خونی کارش به بیمارستان رسید و البته فاتحه کلیه اش هم خوانده شد...
و او باز خندید
این بار آهسته تر اما...
مادر
آن روزی که من نباید به آهنگ های پوشه میوزیک دخترهای مردم فکر کنم
همان روزی که باید یادم برود مردم بخش فلان که 20 دقیقه تا شهر راه دارند، عمری بدون غسل های واجبشان سر کرده اند
دقیقا همان روزی که باید همزمان نگاه و فکرم را از کمرهای در حال افتادن شلوارهای گرمکن پسران خیابان گز کن، بگیرم
همان روزی که دخترک کلاس هفتم راهم را سد میکند تا بپرسد عمل پرده بکارت خطر هم دارد یا نه
آن روز که ته کوچه پا به پا میکنم تا مطمئن شوم پسرک کلاس سومی همسایه از مقابل جوان معلوم حال مریض جنسی به سلامت میگذرد و کسی دنبالش نمیکند
اصلا آن روز که تیترهای روزنامه های صبح دکه سر چهارراه را از لابلای گردن های کلفت مردان خاکستری شهر میخوانم
همان روزی که در 6قسمت متوالی شهرزاد دغدغه داشتن و مبارز بودن را همه جدای از دین داری دیدم و شنیدم که قهرمان های مد شده امروز تنها مصدق را تطهیر میکنند
همین امروز که تماشا کردم وعده پارتی آمریکایی الاصل فلان کافه در شیراز را وقتی تبلیغ کرده بود سیگار و شراب سرو میشود و دختران کت و دامن و کلاه شهرزادی بپوشند و پسران کلاه شاپو...
و
امروز که مردک گفت موشک هم نمیخواهیم...و رهبر فرمود خیانت است اما هنوز همین ریشو و چارقدی ها هم می زنند در سروکله هم که یقین از روی ناآگاهی بوده است!
مادر
من خیلی می بینم.میشنوم.میخوانم.فکرمیکنم...
من عین آدم رفتن و آمدن را نه اینکه بگویم یادم رفته است
نه
مادر
اصلا یادت رفته یادم بدهی...
تقصیر کیست؟
من بیچاره پشت قوز کرده موی سفید درد سینه دار چین و چروک افتاده
ی گوش و چشم سنگین
یا
توی بی وضو شیرم نداده ی روضه حسین برده ی قصه غیبت برایم خوانده؟
تقصیر با کیست مادر؟
این همه نابلدی من برای زندگی کردن
تقصیر کیست؟
اینهمه سری که میجنبد
و
می چرخد و درد میکند و درد میکند و درد میکند...
من حتی مادر
یک سینمای ساده رفتن نمیدانم هنوز...
می نشینم در تاریکی سالن
و
حتی یادم می رود
آدامس م را بجوم!
چه برسد به پسرک بغل دستم تیکه بیاندازم
یا
قبل از تاریک سالن از خودم سلفی با لب غنچه و ویکتوری بگیرم...
بعد لابلای فیلم بغض میکنم
آه میکشم
حتی کف نزدن برای هنر به خرج دادن هم بلد نیستم
تازه بماند که تا مسیر خانه
صحنه های فیلم و زندگی م در هم تنیده میشود
بماند که حالم ناخوش میشود
بماند که خوابم می آید و سردم میشود...
خیلی چیزها بماند مادر...
باشد
من فکر نمیکنم
آن جاها و پی آن کارها که میدانم و میدانی نمیروم
اما
مادر
بعدش چه کنم؟
زندگی چیست مادر؟
من میترسم مادر...
حالا که اصرار داری کوچک شوم دوباره
تا
موهایم دیرتر سفید شوند
دستم را هم میگیری؟
یا
یادت میرود مرا کوچک کرده ای؟
مادر
دلت می آید مرا کوچک کنی در این دنیا؟
حالا که با مکافاتی بزرگ شده ام...
تحقیر من را دوست داری؟
حالا که هرچند عزیز نیستم..اما آنهمه هم جقیر نیستم!
مادر
مادر...
امروز دلم تمام پیکسلهای دنیا را میخواست
لاکردار ها اما گران بودند مادر
امروز تمام راه به این فکرکردم
که
از کجا باید شروع کرد
و
چه باید گفت
تا
همه عاشق شوند!
میدانم گفته بودی فکرنکنم
اما نشد
مثل همیشه...
مادر مغزم درد گرفت
نزدیک بود گریه م بگیرد
وقتی دیدم
نمیشود هیچ نسلی را به قبل بازگرداند!
بعد فکرکردم باز...
به اینکه پس ما را چطور برگرداند به چندنسل قبل...
و
بعد مادر
میدانی چه شد؟
هرچه فکر کردم دیدم نمیدانم چه بلایی سرما آورده اند که ما شده ایم عین همان قبلی ها
اما
بلد نیستیم کسی را مبتلا کنیم به این مرض عشق...
و بعد مادر
آنقدر بغض کردم
که
وقتی راننده گفت این جا؟
صدایم از ته چاه درآمد که نه بالاتر...
و او انگار یک لحظه فهمید باید آهسته حرف بزند...
مادر
ترحم برانگیز شده ام انگار...
راستی آن روز که موهای سفیدم را دیدی
به تو گفتم
که
دلم درد میکند مادر....؟!
+
یک جاهایی از نوشته رها شده است
و خیلی جاهایش آراستگی میخواهد
خسته تر از آنم که مشاطه گری کنم...
پری چهران به زیبایی خود بپذیرند!
+
فقط یک نکته:
"بادیگارد" موجب وخیم شدن غدد سرطانی میشود...
خخخخخ
آه کشیدم
و جایی میخواندم که "آه" نام خداست!