دوسال مانده...
قول داده ام همسفران دوستان را طلب کنم
و
اما...
می شود همین دوسال را هم ببخشند بر همین خود من...
از این تنهایی خزنده خوفناک
ترسیده ام...
پیش از استیلای ظلمات عدم ستارگان
میخواهم جمع کنم
و
بروم
به استقبال مهتاب...
دیدار ماه...
بروم پشت کوهستان دوردست
بگذرم از شیار و تنگه و دره های یخبندان
بروم از شیب های تند و تیزی های قلل...
برسم به سرزمین طلوع...
زیارت خورشید...
و
یکباره شلوغ شود
حتی شده است یک بار در عالم مقدرات او
و
در این هیاهو
رفیقی پچ پچی کند در گوشی با او
و
تا روشنی دوباره فانوس ها
و
جمع براده های حواس ها
کسی بنشیند کنار دستم
بزند روی پای لرزانم
بخندد
نفسی بکشد از سر توفیق
و
بگوید
از سر گذشتی تو هم...
همین امسال قال قضیه ات کنده خواهد شد...
شیرینی بچه ها یادت نرود...
بخندم
بخندم
بخندم
مستانه
سرمستانه
اصلا بدمستانه...
فردا بگویند
به او رحم کرد خدا
قرار بود بمیرد اما...