امشب که سر رود
افق که پدید آید
این بار خورشید از دل تو طلوع می کند...
از پشت سلسله جبال فرازمند آن دو قهوی ایه سیر...
و
آنقدر سیال و سبک
آنقدر عسلی که نه دل را بزند نه حتی چشم را
می نشیند در شفق لبانت
و
غروب میکند پس خیمه گاه پنهانی لشگری غدار لابلای نخلستان گیسوانت
درست آنگاه
که
دست برمی آوری و طره ای سرخوش را رام میکنی در حصار نرمین گوش هایت...
و من همچنانم
در شیطنت تاب بازی هایی چسبناک روی تپه های ارغوانی گونه هایت
بل تاب دلی بی تاب از تب افتد...
اینسان
یک روز دیگر هم میگذرد قایمکی زیر این گنبد دوار
یک
شب تا به صبح
و
یک سحر به شام
در این جزیره گمنام که من هم کاشف آنم و هم تنها ساکن آن
هروز تورا لابلای عادت ها و خرق هایی جذاب تر و بازهم جذاب تر
ملاقات میکنم...دچار می شوم...آرام میگیرم و کامیاب جان می سپارم...
هروز نو روزی است در جزیره تو برای این سرگردان آشنا
و
هربار ماجرا از این قرار است
که
یک موج بلند بر تمام ساحل هایت می تازد
موجی با پژواک یک پرسش:
عشق چیست؟
و
او
شهروند مطیع یا که نافرمان کدام مرز است؟
راستش را بخواهی
نه من مسافری هستم راه گم کرده
و نه تو
آنچنان که میپنداریم گمنام و نامکشوف
حقیقتش آن است که
تنها یک گمشده دارد این عالم...
یک عشق
که کسی نیست تا بداند ساکن کدام مرز است؟
و
یا اصلا این یکتا باقی غریب را
حصر بایدی و مرزی رواست
وقتی
بر همه عالمیان حکم رواست؟!
+
راستش را بخواهی ای عشق
میشنوی هرجا که هستی ای جان؟
راست راستش را بخواهی
همه اینها بهانه است
"کشتی شکستگانیم
ای باد شرطه برخیز..."
و
او
شهروند مطیع یا که نافرمان کدام مرز است؟
راستش را بخواهی
نه من مسافری هستم راه گم کرده
و نه تو
آنچنان که میپنداریم گمنام و نامکشوف