رفقا
خیلی خیلی
دوستانه
اصلا
داش مشتانه
دارم
ازتان میخواهم
که
نگذارید
ممنوعه های سالهای دور
به
لحظه های اکنون تان
نفوذ کنند
رسوخ کنند
چه میدانم
چیره شوند
سرتان را به هرچه گرم میکنید
چه
کلاسیک در حد آتش بازی های چهارشنبه ی آخرسال
باشد
چه
مدرنیزه بقدر
شب زنده داری در باغ مخفی های بالماسکه
مشغول باشید
اما
هشیار بمانید!
این هشیار هم خانواده بصیر نیست
که
بسیار نازل تر
در حد
اینکه
بگویم مثلا
اگر داری شراب سرخ شب کریسمس هم سر میکشی
حد خودت را بدان!
نگذار
این تغیرات بی امان و گستاخ کاتریناهای عصرمان
بشوند
عروسک گردان بزرگ شدن های تو...
اگر مستی میخواهی که از یادت ببرد
همه چیز را
باید بگویم
بپای خودت را بپا
که
سرت را داغ نکند!
همراه من!
نه مسکن
نه دوغ
نه دوش آب سرد
و
نه حتی انگشت انداختن ته حلقت
نمی تواند
خرخره خشمگین وجدان آدمیت زده تورا
اگر مست شد
التیام بخشد
این
یک پیشکش از دست و دلبازی های عصر بی دروپیکری های بی نهایت نیست
این
دقیقا یک
اسب ترواست...
رفیق من!
اعراض از
ممنوعه های نسل های کهنه ما
اگر
بهانه های جمهوری و دموکراتیک شدن
وطنِ اندیشه های تو
شوند
یقین بدان
حتی
تظاهرات های مسالمت آمیز تمام ملت سلولی وجودت را هم
تاب نخواهی آورد
یقین بدان
روزی سرنگون خواهی شد
اگر
مسلک ات
طاغوت فرامدرن امروز و فردا شود
من اگر حرفی میزنم
اگر اصراری دارم
فقط
چون
دلم نمی خواهد
این
جلسه فوق سری
در این اتاقک شیشه ای مخفی
منتهی شود
به
فرار تو به بهانه استراحت
یا نه
اصلا
گریز تو
با رژ صورتی و مژه مصنوعی و کت و دامن بنفش!
من نمیخواهم
دختر فراری فردا
که
توپ والیبال آغوش های عرق کرده از شهوتِ
خان سالارهای زیرشکمی است
تو باشی
حتی اگر
این فقط یک فحشای ذهنی
در ناپاکی حیات نباتی کنونی باشد
یا
تو
دوست ندارم
جوان رشید کارتن خواب پارک های پایتخت فرصت بودن ت باشی
که
اگر
هفته دیگر مسیرم به جای اجاره ای ات بیوفتد
رنگ کبود صورت و نبض سیاه دست و قرینه شدن کمرت را خواهم دید
حتی اگر
این
تماشا
فقط
زاییده آینده پژوهی من باشد!
رفقا
بگذارید راستان های
سنت های بیشمارمان
مارا
بدرد...
بگذارید
سیل آرمانهای پدرانمان
مارا باخود ببرد...
اصلا
بگذارید
شعله های بی پروای
شعارهای شورهای انقلابی صدها نسل هم اگر شده
تمام امروز مارا به آتش بکشد
حتی اگر
ما توهم داریم در یک قدمی
بهشت آخرین و کامل ترین فرآیند بشری
در
یک قدمی
توافق با غاصبان حتی سرزمین به زعم خودشان و بعضی هامان فرصت هاییم
بگذارید
این برآیند استخوان سازیِ
تمناهای عصر اسکناس
لابلای فک آبدیده زلزله ی یک قیام برای رجعت به حقیقت
چنان خرد شود
که
اسکلت بند شدن
سازه حیات بر سیاره زمین
ناممکن شود
بگذارید
مارا بکشند
بسوزانند
و
خاکسترمان را به باد دهند
اما
هرگز نگذارید
ممنوعه های دور و نزدیک مان
ققنوس در شرف زایش را
به دندان کشد...
این البته دیگر
انتهای ماجراست...
من
تمنایم
بسیار خفیف تر است
در
خودت
من با آنچه در خودت است
کار دارم
تو هرچه هستی
گذشته ای داری
و
این را بخوبی میدانی
و
دراین گذشته که گذشته
ممنوعه هایی داشتی
که
سلامت گذر تو از گذشته ات را
تضمین کرده است
من با همان ممنوعه ها کار دارم
حتی
اگر
فکر میکنی
گذشته ها گذشته
اما
دست بنداز
همین الان!
و
از پشت
یقه ممنوعه هایت را بگیر و بکش
ازاین تنگنای
حفره های زمانی متعدد درون ذهنی
عبور ذه
و
بگذار
اینک و فردایت هم
ممنوعه ها را بچشند...
باور کن
این دهه های بی قید و بند بشری
قرار نیست
آدم شوند یا قانون مدار
بشر قرار است
با نهایت شتاب
به سمت
هرچه لاقیدی است بتازد
و
هرچه مخالف و ممتنع و حتی ضعیف های مردد است را
زیر سم های هرآینه
شگردی و اسبابی و سببی برای ضلالت
له کند
این رنج های بی نظیر در راه
که
غبارسیاه نزدیک شدنشان
به
اردوگاه خدا در زمین
قابل رویت است
ابدا
سر مدارا و وفا با هیچ عهد و صلح و مذاکره و پرچمی نخواهند داشت
این درد زایش عصر شهوت
نعره هایش خواهد لرزاند
ولی
نه آرامی خواهد بود و نه نوزادی...
دنیا دیگر روی آرامش نخواهد دید...
خودت را به هرچه از حد و قانون است
اصلا
خودت را به
حبل المتین
ببند...
گره های طناب ایمنی ات را چک کن
محکم کن
هم چاله های فضایی
هم
گرداب های دریایی
هم
گسل های زمینی
همه باهم
نزدیک میشوند...
و
خوب است
که بدانی
نه خبری از قایق های حقیر نجات است
که
بخواهند سرگردان اقیانوس و جزایر ناشناخته ات بکنند
و
نه
از آرامش و تزویر خسارت های درصدبسته ی شرکت های بیمه
اینجا
تو وظیفه داری
تا انتها
کنار ناخدا
در کشتی نجات بشر
بمانی
و
...
+
گرمای مارا
برسان
تا
در نارَسی خود
نگندیدیم...