حالا من
تنها
خاکستر یک فروغم
نه
خود او...
دور از دیواره های خشک و سرد و سخت و نامنعطف اش
من
نیستم
جز لاک پشتی جدا شده از حصار امن دوار لاک...
میشوم
برگی حزین و خزان ناک
شکننده و ضعف نای
که
به هر موج برانگیخته از تکاپوی گذری
بیم هلاکت دارد...
با تمام رجز هایش
با تمام قدر ومنزلتش
با تمام آنچه ساخته بود
وقتی
شکست دیگر هیچ اثری برنیاید
از هیچ پنجه ماهر و ظریفی
به نشان مرمت...
و عجیب قدر حریفی است
و
عجیب زورآزمایی
و
شگفت پیکاری...
کمر گر نشست به خاک
گود زورخانه از قداست افتاد
و
بازوی بند پهلوانی هرچند عریض
وقتی
گسست
کرنای مکری است سراسر شبهه در
حتی
نامی به جوانمردی
چه رسد بر رسم و نقش اش...
این رمیده سرکش نااهل
نه
اصیل زادست
و
نه
نجیب مام
که نه
توانی است بر لگامش
و
نه
میلی بر او تماشا...
و اندوه
که
که راست باوری
که این آشفته گسیخته و از همه جا گریخته
در این فاصله بریده
به قدر نونهالی مکتب گریز
خام دست بوده است
و
پریشان باور
بازگشته است...
اما
ناگفته عیان است
که
این او..دیگر آن او نخواهد شد...
که
خطای برزنگیان
روی زرد رنگ و حال نزار نباشد
که
هراس است از فهم ژرفای یک جهالت...
و
که را توان انکار است
که
جهل همزاد حمق است...
و من
پناه آورده به لاک
در حسرت یک جرعه آرامِ مألوف خودساخته
کز کنان کنجِ روزهای بودن...
خسران بن نسیان
نسب ساخته است
با من به جعل
و
من، قاصر از مانعی برای تحمل این بار بر گُرده ای به واقع حقیر...
حالا من
تنها
خاکستر یک فروغم
نه
خود او...
+
گاهی حرف ها چنان پنهانند
که
گر در غسالخانه هم شوند
عریان نگردند...
گاهی در اوج حزن
حرف ها
حالشان خوب است...
باور نکن
آنچه چشمانت می بیند را
تا وقتی
از خود
حرفی نمیزنند هرگز
مردمان...!
یه غم سنگین ...
وقتی میخوندم یاد مهدی اخوان ثالث افتادم.
شاید به خاطر شباهت ِ سنگینی ِ غم . . .
+ سلام.