یک حقایقی هست
که
تا تب نکنی
چشمهایت به رویشان باز نمیشود
وقتی
تنت داغ میشود
سست میشود
چشمهایت گرم میشود
گلویت میگیرد
سینه ات درد میکند
فقط این موقع است
که
حجم غبار را حس میکنی
رنگ زنگار را می بینی
قامت غم به چشمهایت میاید
دردِ نداشتن
نبودن...
یک ساحل ناشناسم برای تو
که
از وحشت هیبت اقیانوس طوفان زده
دست به دامانم شده ای
و
هم بوسه هایت
هم خنده هایت
هم همین شانه دادن های گرم آغوشت
و هم
تمام وفاداریت
فقط تا پایان طوفان است
و
با ظهور اولین تشعشع نورانی و لطیف
آنکه میرود
فقط تویی...
باور کنید
تا
تب نکنید
این را نمی فهمید...