اطراف خیلی شلوغ است
جهان آدم های اطراف هم خیلی شلوغ است
یک لحظه که کمی کش بیاید
لازم است
تا
انعکاس هاااااااااااااااااااااااااااااااااای موزون سنتی بادیه نشینانه ای را بشنوی...
و یکباره انگار
دستی
تمام بندهای این ریسمان ناجوانمرد را می گسلد...
یکباره سبک میشوی
سیال...
شناور در تمام اطراف تا لختی پیش شلوغ...
همه چیز در یک حفره مملو از آب فرومیرود
گوش ها به جای هر پژواکی
یک سکوت موهوم می شنوند
و
همه جا به سیاهی میزند پیش چشمانِ ملتمس به خاموشی...
یکی تو را می برد
دستی ناغافل...
در این خلأ
نمیخواهم بگویم ظلمتی جان فرسا...نه
یک سکینه ژرف تو را می بلعد...
گویی یک دست پیغمبرگون بر زلزال قلب پر اضطراب می نشیند
همه چیز از دویدن می ایستد به رفتنی نرم و سبک...
در این مجال فقط یک جمله درون ذهنت باقی خواهد ماند و لاغیر...
خوبان دارند می روند...
+
جهان اطراف ترسناک است چون
شلوغ است
و
ترسناک است چون
بزرگ است
اما
ترسناک تر خواهد شد
چون
آشنایان دارند میروند...
و
جهان مملو از بیگانه گان
ترسناک تر است...
+
جهانی که حرف ت را فهم نکند
تو در آن تنها شده ای...
+
فیلمی را دیدم
درواقع سکانسی از فیلمی را...
هواپیمایی در جایی مانند قطب سقوط کرد...
قهرمان فیلم، رفت بالای سر یک زخمی، که خون از سینه و شکم اش میجوشید
و او در حالت وحشت از دیدن آن همه خون...
میخواست فریاد بزند و تقلا کند و باور نمیکرد
قهرمان فیلم دستش را گرفت
با صدایی گرم، حرفی زد که تا دقایقی خشکم کرد...
" آروم باش...طوری نیست...تو فقط داری میمیری، این اتفاقیه که داره میوفته...سعی کن خوشحال باشی...گرم باش...طوری نیست...این خیلی عادیه"
طوری نیست...تو داری میمیری...این اتفاقیه که داره میوفته...
+
دریافت
یعنی بخوانیم و زبان بربندیم و گریبان بجویم...