_چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
+چطوری؟
_ همینطوری دیگه...حرفت رو بزن خب!
+میگم علی! تو چرا هیچوقت بدون اینکه من بگم نشده بفهمی چی میخوام بگمت؟
_ نمیدونم! تو چی فکر میکنی؟
+نمیدونم! شاید همه راست میگفتن...ما خیلی باهم فرق داریم! وگرنه که خب باید...
_ باید چی؟ یعنی اگه فرق نکنیم، دیگه احتیاج به استفاده از زبونمون نداریم؟
+چرا ناراحت میشی خب؟ داریم حرف میزنیم...گفتم شاید! بعدشم حتی اگه درست باشه حرفاشون، مگه قراره چیزی عوض بشه که تو سریع بهت بر میخوره؟!
_ نه خب! ولی نگفتی؟
+ چیو؟
_ نظرت درباره اینکه چرا من نمیتونم حرفات رو بدون اینکه بگی بفهمم!
+ خب! نمیدونم! شاید هنوز اونقدر که باید منو نشناختی! هوم؟
_یعنی بعد اینهمه سال هنوز نشناختمت؟ وقتی اینو میگی، خودت دلت نمیگیره از حرفت دختر؟
+ راستش چرا! واقعا منو نشناختی علی؟
با لبخند پرنگی که روی لبش بود، کشیدش جلو و توی بغلش فشرد...
دست گذاشت زیر چونه اش و صورتشو بالا آورد...چشمای پر و بغض لوسش، دلشو هوایی میکرد ولی الان وقتش نبود...
_ یعنی اگه اون سالها هم اینقد خنگ بودی غزل، عمرا گرفتارت میشدم!
چشمای نمناک مغمومش به آنی، ریز شد و شمشیر کشید و خشمگین نگاهش کرد.
+ واقعا که!
_ غزل خانوم! من هربار که به یه جا خیره میشی و بعد که همه کشتی هاتو سلامت میرسونی بندر، سرتو بلند میکنی و بی حواس میگی میدونی علی؟! اگه فوری نمیگم اره عزیزم، میدونم! فقط یه دلیل داره!همونطور که با اشتیاق زل زده بود به چشم و دهنش و کلماتش رو روی هوا میزد، بی صبر و کنجکاو و بیفکر پرسید:
+چی؟!
خنده ش گرفت ازین بازشدن عیان دونه دونه چین های پیشونی و دور چشماش با هر جمله ای که از دهنش میشنید...
_همینکه دلم میخواد تو بگی! من از تو بشنوم! صدات همیشه باشه! وگرنه خوندن فکر خودم خیلی هم نباید سخت باشه غزل بانو! یادت که نرفته؟!
خنده گلگونش و مربای شکرک زده چشماش چشیدنی شده بود، با سرتقی مخصوص خودش از پشت میز بلندشد و به سمت کتری رفت تا لیوان چایش را دوباره پر کند؛ پشتش به او بود وقتی گفت:
+ نمیدونم! تو چی فکر میکنی؟!
خنده اش گرفت از حاضرجوابی همیشگی و زبلیش در اوقات حساس گفتگو...
از پشت به او نزدیک شد،شانه هایش از خنده بیصدا، میلرزید... همانطور که سرش را زیرگوشش جا میداد هردو دست را روی پهلوهایش گذاشت و فشرد:
_حالا که نمیدونی، مجبورم یادت بدم، اگرم یادت رفته، که یادت بندازم، هوم، نظرت چیه؟
سرش را به شانه اش چسبانده بود، به پچ پچ دم گوشی حساس بود، قلقلکش میشد، به سمتش چرخید، لیوان چای را دستش داد، بازویش را گرفت و همانطور که تا بیرون از آشپزخانه میبردش، گفت:
بیا برو عزیزم، شیطنت نکن.. برو به کارات برس، تا منم برات یه نهار خوشمزه بذارم..آفرین پسرم..
باشه مادرجون ولی میگم واقعا به چی فکر میکردی اونموقع غزل؟
یه ابروش رو بالا داد و مچ گیرانه پرسید:
مگه من خود تو نبودم؟!
آدم فکرخودشو نمیخونه؟
علی که به اونچه میخواست رسیده بود
جلو رفت و با دست آزادش لپش رو کشید و جمع کرد و سرانگشتاشو بوسه صداداری زد و با چشمک خبیثانه ای پشتش رو بهش کرد، همونطور که سمت اتاق میرفت گفت: دیدی آخرش باز خودت گفتی زبل خانوم! و سرخوشانه خندید...
ازین همه بدجنسی و زرنگیش خنده ش گرفت، برگشت تا میزصبحانه رو جمع کنه، تمام مدت پخت نهار ذهنش درگیر بود، هرچه تقلا کرد اما یادش نیامد، سرمیز صبحانه اونهمه عمیق به کدام مسئله فکر میکرده! که تازه از علی هم پرسیده بودش_
صدایش زد تا غذا را بکشد...
بعد از چنددقیقه، با عینک بی قابی که به چشم داشت و مخصوص وقتی بود که با لب تاب کار میکرد، سر میز نشست، خسته نباشی خانوم_
دیس برنج را مقابلش گذاشت: تو ام همینطور... حالا روز تعطیل نمیخواد اینقدر جدی از خودت کار بکشی... بذار یه روز این چشما استراحت کنن...
بشقاب پرشده را از دستش گرفت و همانطور که خورشت میریخت گفت، راستی غزل، از فکرش بیا بیرون، من همون صبح بهشون پیام دادم گفتم یه کم حال نداری، قرار فرداشب باشه برای هفته بعد...خیالت راحت!
ماتش برده بود، باورش نمیشد علی هم فکرش را خوانده بود و هم کارش را راحت کرده بود... واقعا حالش هم خوش نبود، دیشب را خوب نخوابیده بود، صبح هم با سردرد روز را شروع کرده بود...
اما بازهم اینها از حیرتش کم نمیکرد..
وقتی مبهوت صدایش زد، علی که با اشتها مشغول خوردن بود، سرش را بالا آورد و نگاه قفل کرده اش را دید
یکباره آنقدر خنده اش گرفت که لقمه به گلویش پرید
بعد از سرکشیدن یک لیوان آب و چند نفس عمیق، عینکش را درآورد تا اشکهای درآمده از سرفه و خنده اش را پاک کند..
چرا این شکلی شدی تو غزل...خیلی قیافت باحال بود خدایی...
با لبخند نگاهش کرد چیه خنگ شدم باز؟ خب حق دارم والا... تو چطوری اینکارو میکنی علی؟ مگه میشه اخه؟
اشاره ای زد تا غذایش را بخورد... بیخیالش غزل خانوم! اینا اسرار دوست داشتنه...گفتنی نیست که...
مگه تو وقتی دقیقا تایمی که دارم از خستگی دو نیم میشم، زنگ میزنی میگی خسته نباشی! میپرسم از کجا میدونستی که دارم میمیرم؟
اینم مثل همونه دیگه...
لبخند شرمگینی زد و مشغول غذاش شد... خب من حس میکنم... وقت و بی وقت، حین کارهای مختلف حتی، حس میکنم وقتی خوب نیستی رو...دلم یهو برات پرمیکشه، همین!
منم وقتی غرق فکری، یه کم به دلم و مغزم فشار میارم و حدس میزنم به چی فکر میکنی، همین!
ممنونم علی...
قربون تون اما برای چی؟
برای اینکه حتی اگه باهم فرق میکنیم هم، تو خود منی...
:)
علیِ غزل😍
یاعلی