مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

ذهنم در هم آویخته
شک کرده ام
به تقریبا بیشی از همه چیز

آیا این جا سخن گفتن درست است؟
آیا اصلا گفتن درست است؟
این روزها فکرمیکنم به اینکه چه حادثه ای بر نوشتارم می رود؟

فکرمیکنم
به اینکه آیا برای من سهمی از خواسته هایم هست؟
پشت درب یک مکعب بزرگ و بی روزنه ایستاده ام
مشت میکوبم
مشت میکوبم
مشت میکوبم
دورش میگردم
به دنبال یک راه ورود
یک مدخل نفوذ

هیچ چیزی نیست
دست میکشم
پی چیزی شبیه این سازه های مدرن لمسی
اما
هیچ دریچه ای گشوده نمیشود

این بیرون
عذاب می کشم
صدای شیون خواسته هایم از درون این قفس بی روزنه دائم در گوشم می پیچد
آنها از آن سوی دیوار ها مشت میکوبند
من از این سو

سایه ای این بیرون
رهایم نمیکند
دور و نزدیک میشود
زمزمه میکند

رهایشان کن
برو

گاهی که از بغض و درماندگی دست و پایم سست میشود
بر زمین می افتم
به روی دوزانو
پیشانی میگذارم به دیوار
ناله میزنم
رهایم کن
رهایم کن لعنت بر تو

او دور میشود
اما نمیرود

گاهی با عتاب و کلافه برمیگردم
چشم در چشمش فریاد میزنم دهانت را ببند...

ساکت میشود
اما موقت...

و گاهی که حس میکنم فکر جدیدی به ذهنم رسیده است
برای پیدا کردن یک منفذ
چنان خونی در رگ هایم می جوشد
که صدای کوبش قلبم در گوشم می پیچد
و
اصلا دیگر نه صدایی هست
نه حس حضور سایه ای

حالا اما
در این سحر رمضان
فکرمیکنم
به حلال زادگی خواسته هایم
به دست تنگم برای پروراندنشان
به قهر انگار ناتمام روزگار با من
من
مادر انهمه نوزاد شیرخوار شیون زن درون این مکعب بزرگ نفرین شده

آن قدر این تقلا کش آمده
آن قدر عذاب آور شده
که
من را به شک بیاندازد
حتی از پاکی دامن خویشم

و خدا میداند
اگر زیر تیغ این آفتاب مغزم آب شود
و
منطقم تبخیر

و وهم مرا ببلعد
بسا سراب هم بستری ممنوعی که اینهمه زادوولد نامیمون کرده است را باور کنم

همه چیز را رها میکنم
کاغذهای شلوغ و خالی را
خودکار نیم جوهر مانده را
لب تاب داغ کرده
و
عینک سردرگمم را

میروم
لحظاتی پیش از بانگ موذن
به ماه خیره شوم
زل میزنم به صورتش
نسیم فراخی می وزد
اما
گیسوان خاکستری ماه را تکان نمیدهد چرا

خیره تر میشوم
دقیق تر
امان
امان از فرتوتی

چشم هایم باز ضعیف تر شده اند
خموده اند
بی سو

ابرها تکان میخورند
اما
آهسته...

مثل تمام زندگی من...

یک آهستگی مرگ بار احاطه ام کرده است


فکرمیکنم
به اینهمه غوغاسالاری رکود روزهایم
همه چیز پیش بینی شده است
دقیق مانند آب و هوای سرزمین های دور

فکرمیکنم پس به امید چه میخوابم
که برخیزم؟

چرا هیچ شگفتی ای مرا نمی بلعد
اصلا نمیخواهم ببلعد
چرا هیچ خاصی رخ نمیدهد
هیچ تازه ای حتی از کناراوقاتم نمیگذرد؟

انگار حرفهای یواشکی م را باور کرده است
انگار چشم انتظار دیوانگی های من است

بمیرم برای آن شیرخواره مجنون محبوسم
آخر آن زبان بسته حتی اگر در آغوشم شود باز کسی تاب تحملش را ندارد
کسی تبریکی نمیگوید قدم هایش را
کسی حتی بوسه ای بر پیشانی و نه بر مشت کوچکش نمیزند

بمیرم برای حتی جنونم
که
تحملی دراین بیرون قفس برایش نیست

فکرمیکردم به آبرو
به شأن
به پسوندهای خانواده

به آنچه یکباره به من گفت
مگر حق داری خلل وارد سازی؟
مگر اجازه داری خدشه ای بزنی؟

یادم آمد
من همه چیز شاید باشم
جز
انسانی آزاد...

فکرمیکردم
به اینهمه رسوب روزهایم
که
هیچ حادثه بارشی در آن دیده نشده است

ویکباره
فکرکردم چرا در آسمان هیچ کسی بارش نباشد
وقتی
من اینهمه درد میکشم

وقتی من همان یک نفری شاید باشم
که
این درد را میفهمم

درد تکرار را...

و تصمیم
گرفتم یک نسیم باشم
شاید یک بارش تند و کوتاه پاییزی
شاید نه حتی تند

ببارم در آسمان روزهای یک نفر
و بگذرم
مانند تکه ابری تیره

که سریع میگذرد
که عربده ای میکشد و میرود

و فکرکردم به هرکس که بارشم نصیبش شود
که
اگر از آن گروه باشد که قطره نزاییده سقف می جویند
چتر میگیرند
چقدر دلم خواهد شکست؟

و باز تصمیم گرفتم ببارم حتی اگر بعد از گذرم ناچار شوم گوشه ای فقط بگریم و لب بگزم...


فکرمیکردم به...

یکباره بند دلم گسست
ضجه پریشانی از یکی از صدها شوم زاده بخت برگشته من برخاست
چه کنم
با این قفس بی رحم
مشت میکوبم
مشت میکوبم
مشت میکوبم

اصلا من هم هم صدای نوزادم ضجه میزنم
فریاد رسی در این صحرا نیست؟
رهگذری؟
جوانمردی؟
کسی برای یاری من در این معمای لامروت نیست؟

فکرمیکنم
چرا کسی نگفت
زندگی گند تر از آن چیزیست که فکر آن را میکنی؟
چرا کسی نگفت
لجن های ته این مرداب از آنچه میبینی به تو نزدیک تر اند؟
اصلا چرا کسی نگفت
این زندگی همه اش مرداب است
رودی نیست
رودخانه ای نیست
و نه دریایی...

کسی نگفت
زندگی همه اش ساحل است
ساکن و خسته و خاکستری

چرا هرچه گفت از رنگ ها بود
از آبی زلال بود
از نسیم بود و نه آفتاب

از اردی بهشت بود
از برف های بلورین

کسی نگفت در این دنیا انگار کوه آفریده نشده است...

هوا کم است
زیر پاهایت لجن چسبناک است
و هرجا دست میگذاری تا پاهایت را رها کنی
تا تکیه زنی
همه جا انگار که بر سر این عروس بیوه در حجله پوسیده قیر پاشیده اند

چرا کسی نگفت این زندگی نقلی ندارد
حتی شاخه نبات هایش هم دروغ بودند

نفسم در نمی آید
درست مانند نوزاد نفس بریده یخ کرده آن طرفِ دیوار...

از سقف این زندگی دارد
خاکستر می بارد
خاکستر هر آنچه فکر آن را کنی...

خاکستر بر جسد بوگرفته یک مادر تیره بختِ شوم
این سوی دیوار...
  • منور الفکر