همیشه
همه ما
جاهایی خاص برای خودمان داریم
که
آن جا
حالمان خوب است
و
خدا میداند
که
چقدر حال خوب
در این مجال کوتاه دنیا
مهم است
و
ارزشمند...
و
باز همه ما
یک صحنه هایی را
خیلی دوست میداریم
شاید
بعضی هامان
به این فکر هم کرده باشیم
که
چقدر خوب میشود
اگر هروز
بشود
چنین صحنه هایی را در اطرافمان به وفور ببینیم
گاهی فکر میکنم
دچار یک نحله فکری شده ام
که
نامش را هم نمیدانم
شاید اصلا
کشف و مطالعه نشده باشد
حس میکنم
عادت
اتفاق مبارکی است
و اینکه
لازم است
گاهی
خیلی چیزها در جامعه یمان عادت شود
تا
همه جا را زیبایی فرابگیرد
و
چقدر خوب است
که
ما اگر بنا به عادت داریم
آن عادت به زیبایی باشد...
چه میشد
که...
عجب
نوشتنش حتی جسارت میخواهد!!!
یک جوان
چه وقت دوست داشتنی است؟
فکرکرده ام به این...
و
در پسر و دختر دقیق شده ام...
و
بعضی را واقعا دوست داشته ام...
جوانک های دستفروش
جوانک های گاری دار
جوانک های بازاریاب
جوانک های مبلغ برند و فروشگاه
و
هیچ دختری را در این صنف دوست نداشته ام!
دخترک های عینکی مدفون زیر صدها ورق و کتاب و منبع
گوشه کتابخانه
دخترک های گوشه سالن و راهرو ایستاده و نشسته
در حال مباحثه
دخترک های خودکار و دفتر به دست
مشغول نوشتن
دوست شان دارم...
و
از قضا
پسرکان این چنین را...
گاهی حس میکنم
یک روانی مخوف درونم کز کرده است
یک قاتل سریالی...
وقتی
پسرکانی را میبینم
بدون هیچ کیف یا کتابی در دست یا به همراه
با ژستی شبیه مدل شبیه سازی شده انیشتین
که
سوار سرویس دانشگاه میشوند
یا
دخترکان برند شده از میکاپ های روز
با کیف های کف دستی پر از نگین و رنگ های طلایی و جیغ
که
چانه ی بالاگرفته یشان در موازات دماغ های عملی شان
سعی در شکافتن لایه های هوا
دارد...
من
دانشگاه را
با
دخترانی دوست دارم عینکی
گیج
با چشمانی متورم از بی خوابی های شبانه
با درزهای کج و معوج مقنعه های با کتری داغ اتو شده...
و
با پسرانی
عینکی
کلافه از دشواری مسائل حل نشده
رگ گردن بیرون زده بخاطر شنیدن فلان نظر مخالف عقیده
دوان و نالان از رفتارهای غیرمنطقی آیین نامه های دانشکده
دنبال هماهنگی سالن و آزمایشگاه
با موهایی ساده
یا فرق هایی از کنار باز شده
و محاسنی البته مرتب و معقول...
خلاصه
چه میشد
اگر دانشگاه خالی از سیگار های گوشه لب
شلوارهای فاق کوتاه
لباس زیرهای مارک دار
صورت های شش تیغ شده
ریش های داعشی
عینک های ابلهانه گردالی
تهی از لب های پروتز شده
دماغ های عمل شده
گونه های برجسته شده و البته چال دار
ساپورت های بی مهابا
چکمه های تا زیر گردن
ناخن های مانیکور شده
موهای استیشن زاییده
نگین های کاشته شده
و
بوی غلیظ کرم پودر و ادکلن می شد...
دانشگاه!
نسل های همواره هروز عقب مانده تر
جوان های هروز سطحی تر
با
دندان های هروز زردتر
صورت های هروز چروک تر
غبغب های هروز افتاده تر
جثه های هروز بادکنکی تر
اسکلت هایی هروز شکننده تر
مملؤ از انواع مرض های زیرشکمی
کم کم باغ وحش هایمان به محاق خواهد رفت
و
می رسد آن روز که
دیگر کسی
جز
بغل خوابی های بی ریشه
جز بوی تند عرق
و
جز گرد خاکستری توتون ها
و
صدالبته لایه های غلیظ پی درپی لاک و رژ ها
در این دانشگاه
به چیزی نیاندیشد
دست و دلش به کاری نرود
سروگوشش به حرفی نجنبد
ترسناک خواهد بود
نه چون
علم خواهد پوسید
یا
چون
انسانیت خواهد مرد
نه!
چون
حتی دیگر
آغوش پر هرم یک مرد برای همسرش
یا
لب های شاتوتی یک زن برای همسرش
یا
م مالکیت لبریز از حساسیت یک مرد برای نام همسرش
یا
عزیزم های تاب دار گوشواره های یک زن برای همسرش
یا...
اینها هستند
که
دیگر نخواهند بود...
و
من
از جهان تهی از عقل می ترسم...
عقلی که در جنگ است
همواره
با
عشق...
از دانشگاهی
که
غریزه در آن عربده های مستانه بکشد
و
هروز
به زنجیرکشیدگانِ مسخ
دخترکی یا پسرکی را
برای فرودادن خشم کینگ کنگ وارش
درون منجنیق بیاندازند...
آن روز
برای که باید شعر گفت؟
پشت درب کلاس که باید این پا و آن پا کرد؟
اصلا دوربین های حراست
دنبال بوسه های یواشکی که بگردد
پشت شمشادها؟
من حتی از مرگ
گناه های دزدکی میترسم...
از
دق کردن کتاب های مرجع...
و
از موریانه زدگی میز و صندلی های زهواردرفته کتابخانه دانشگاه...
اصلا
همه ما و همه اینها به درک
به
یک
به درک بزرگ...
دلم تنگ اتاق های تا سقف پر از کتاب و کاغذ
اساتیدی میشود
که
نشانی خانه هایشان
روی بردهای دانشکده با خطی دست نویس
چسبانده شده
تا
اگر سوالی هست
با او یک عصرگاهی را درون کنج نازنین اتاق مطالعه اش به یک فنجان چای بگذرانیم...
نسل هروز خرفت تر از دیروزِ
امروزهای ما
که
حتی نمیشود
برایش یک کارگاه بحث نظری گذاشت
یا
وادارش کرد برای یک نمایش اسلایدی از آخرین طرح های معماران خارجی
کمی به صندلی اش بچسبد
میخواهیم چه کنیم؟
و
چرا هنوز هم این بچه حزب اللهی های عزیز
از من میپرسند
میخواهی
ارشد بخوانی که چه بشود؟!
باورش سخت است
که
حضورِ حتی بی خاصیت ما
در این جهنم
واجب است؟!!
من کلافه ام
از همه
نادانی های خودم
و
بی همتی های خودم
و
از همه اینهمه مطلب که نیاموخته ام
و
هراسانم
از بلعیده شدن روز بروز لاشه دانشگاه درون آرواره های به شدت منعطف اندام های بی ناموس دول داخله و خارجه...
و
من
بیچاره علم در بستر مرگم...
قشرهای خاکستری در حال احتضار...
من
آن مرد روحانی شاید
که
میخواهم این آخرین لحظات را کنار بسترش باشم
دستش را بگیرم
و
برایش الرحمن بخوانم...
حادثه مرگ
و
آداب به گور شدن ها
تنها
بخش زندگی ماست
که
میتواند خلاف تمام ثانیه های عمرمان باشد...
ما هرچقدر هم لجن
وقتی کفن میپوشیم
میشویم
یک بنده معترف به بودن خدا
به داشتن پیامبر
به محبت ثقلین
و
نیازمند به آیات کتاب...
پس
حق دانشگاه است
که
برایش الرحمن بخواند
این روزهای آخر
کسی
و
من
یک مرد روحانی
شاید...
این بلاهت عظیم
و توحّش متمدن
و خشونت با اتیکت
و غارت قانونمند
و خوشبختی زشت
و آزادی لش
و دموکراسی احمق
و ایندیویژوالیسم قالب ریزی شده و استانداردیزه
و بالاخره:
همان جاهلیت عرب!
با شریف های قرشی!
و سیاه های حبشی!
و "کعبه مقدسی" که اینک "مجسمه آزادی" نام دارد
و بازار عکّاضی که "وال استریت"
و "بنی امیه" و "بنی عبد مناف" و "بنی هاشم" ؛
که خانواده "فورد" و خانواده "راکفلر" و "کندی"
و همان "خاطره موهوم" و "فخر مجهول" به ابراهیم و اسماعیل
که اینجا: "جرج واشنگتن" و "ابراهیم لینکلن"
و در اینجا و هرجا:
طوایف یهود "بنی قریظه" و "بنی نظیر" و "بنی قینقاع"
که "پول" و جواهر و بازار و می فروشی ها را تیول خود دارند،
منتها در ابعاد میلیونها برابر آگراندیسمان شده
و هر شتر جمّازه دو کوهانه، یک جمبوجت بی 52 هشت موتوره بمب افکن گشته!
و "دارالّندوه شیوخ"،"سازمان سیا" شده
و هر "ابولهب"ی، یک "دالس" و "کسینجر"
وهر "حمالة الحطب" و "هند جگر خواره"ای، یک پتیاره دیوی چون خانوم "روزولت"
و هر "وحشی" حمزه کُشی، یک "چومبه" یا "ژنرال لومون" و "وان تیو!"
*دکتر علی شریعتی *