گاهی صداقت
مهلک ترین سم
می شود
برای ِ بودن...
این بودن
همان است که
در تضاد عدم ش
می شد
مسئله...
گاهی باخودم
که حرف میزنم
میرسم به اینکه
سرما برای جانم
گوارا هم که نباشد
مفید است
دوای سردردهای
بی سر و ته
که بازوان هیچ
دستمالی
بدور کمرشان
حلقه نزده هم
خود دردسری ست...
گاهی برای آنکه
نامش راز مگوی من است
دلم
جاده می خواهد
راه ی که طول ودراز داشته باشد
تاریک
روشن ش
فرقی ندارد دیگر...
باید کَند از...
حس میکنم
زبان بیگانه
را میفهمم
عجیب شده ست
همه چیز
برای دردی که درمانش را
می دانم
نسخه نمینویسم
ذهنم را بجایش
خط میزنم
خط هم نه
خط خطی میکنم
کودکی می مانم
بی دفترنقاشی
پر از اطرافی
که برایش دیوار است
و مدادی که در
مشتش
عربده میکشد
دیگر مهار کردن
بلد نیستم
احتمالا سرکش شده ام
چیزی که تقریبا همه عمر به آن متهم بوده ام
دیوارهای سفید را
که سیاه کردم
عذاب وجدان هم نگرفتم
برای منی که
توان داشتم
قلبم را
سیاه کنم
دیوارهای تمام کائنات هم
ناچیز است
جرمی نیست اینها...
بعدش میروم
سراغ
آن صندوق
که گوشه
کلبه ات
گذاشتم
همان کلبه که بارها
بیشه های اطرافش را
وحتی پنجره ی بخارگرفته اش را
برایت نقاشی کرده بودم
صندوق را
میخواهم
بیآویزم
به شاخه آن درخت لیمو
شاید...
حرف زیاد است
ولی نای گفتنش نیست
حتی یک
کلمه بیشتر...
نشنیده بگیر همه را...