گفت
+ سلام...اجازه هست؟
گفتم
- سلام...البته...
نشست...
و
دل من هم از اضطراب و فکروخیال چرا دیرکردنش
نشست کرد...
نگاهش کردم
هنوز تلاطم راهی که دویده بود
پیدا بود...
رنگش کمی سرخ شده بود
چند بار نفس عمیق اصولی کشید
با همان لبخندی که سراغش را گرفته بودم
با خوش خلقی به سمتم برگشت
+ یعنی دارم پیر میشم؟
ابروهایم ناخواسته گره خورد
- این چه حرفیه؟
کدوم پیرمردی سه تا چهارراه رو یه نفس میدووه؟
سرش رو کمی به سمت پایین کج کرد
و
تبسمی شیطنت آمیز زد
+ و این یه دفاع تمام قد بود یا یه تعریف نامحسوس؟
خنده م گرفت
میدانستم تیز است
اما خوب مچم رو وا کرد و من هم آچمز...
سرم رو پایین انداختم...
+ خب غزل خانم
برنامه چیه؟
همش رو اینجا بشینیم
یا
قدم بزنیم
یا
جای خاصی باید بریم؟
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد
لبخند محوی زد...
+ خب به نظرم یه کم قدم بزنیم
تا بعد...
از جا بلند شدم
کنارش ایستادم
چادرم را مرتب کردم
با دست اشاره ای به جلو کرد
آرام راه افتادم
قدم هایش بزرگ بودند
و با کمی دقت میشد فهمید محکم هم هستند
یک جور مطمئنی قدم برمیداشت
که بدجور حس خوبی را منتقل میکرد...
تا کمی مانده به سرشانه اش میرسید قدم...
+ خب بفرمایید
من آماده م که بشنوم
سرم را بلند کردم
- چرا شما شروع نمیکنید
من هم برای شنیدن شما اینجا هستم
سرش را به تایید تکان داد
و همانطور که نگاهش به جلو و پایین می رفت و می آمد
گفت
+ البته...منتها دوست دارم اول بشنوم اگر شما ناراحت نمیشوید
برایم چندان فرق نمیکرد
شروع کردم
از خودم
از دلم
از عقلم
از اویم...
تمام مدت آرام گوش میداد
و
در سکوت مراقب اطراف بود
چندباری با فاصله دستش به مسیر متفاوتی هدایت شدم
یک بار جایش را عوض کرد
و طرف دیگرم ایستاد
تا چند جوان در حال بگوبخند از کنارمان رد شوند
اما سکوتش تا انتهای حرفای گل انداخته ام دوام نیاورد
همینطور گرم حرف هایم و متمرکز جملاتم بودم و به ردیف درختان ایستاده در سمت چپم خیره شدم بودم
که
حس کردم به چیزی برخوردم
و
بی اختیار قدمی عقب رفتم
رو برگرداندم و ببخشید آرام شرمگینش را شنیدم
سرم را پایین که انداختم متوجه چاله کوچک جلوی پایم شدم
دستش را انداخت
و
گوش های قرمزش را تماشا کردم
حرارت صورتم یکباره اوج گرفت
- ببخشید ... باید حواسم رو جمع میکردم
دستی پشت سرش کشید
+ راستش من این دودقیقه آخر حرفاتون رو کلا نشنیدم
حواسم به این چاله بود
از همون عقب که میومدیم
خنده م گرفت
خودم هم همه چیز یکباره از ذهنم پریده بود
گفتم
- خب
راستش یادم نمیاد چی میگفتم
شما بفرمایید
من حرفهای اصلیم رو زدم
گفت
+ میشه من خودم شرح ندم؟
گفتم
- یعنی چی؟
گفت
+ میشه بپرسید تا جواب بدم؟
گفتم
- اوهوم...
باشه
خب من اطلاعات اولیه از شما رو که دارم
پس
بهتره یه کم وارد جزییات بشیم
شما برنامه تون برای آینده چیه؟
گفت
+ یعنی چه آینده ای؟فردا هم آینده است...سالهای دور هم میشه آینده باشه...
برای زندگی مشترک رو میفرمایید
یا
چیز دیگه ای؟
گفتم
- اول کلیش رو بگید
تا بعد دونه دونه همه این هارو بپرسم..
گفت
+ راستش...
تعجب کردم
این من من
حس نمیکردم نداند
و
حس نمیکردم سوال سختی پرسیده باشم
یک جورایی سوالم خیلی هم کلیشه ای بود
پرسیده بودم تا سوالهای اساسی ام رو در فرصت پاسخش به یاد بیاورم
ایستادم
به سمتش چرخیدم
- مشکلی هست؟
این قدر سخته این سوال؟
یعنی شما نمیدونید....
حرفم را قطع کرد
اوهم ایستاده بود
دستانش را در جیب های شلوارش فرو کرد
+ نه
این سوال
فکرنمیکردم اولین سوالتون بشه
منتظرش بودم
اما نه به این زودی
- چرا؟
فرقش چیه؟اول یا آخر؟
سرش را به تایید تکان داد
و تبسمی کرد
+ درسته
منتها شاید با جوابش دیگه هیچ سوالی نمونه براتون
خیره شدم به صورتش
سرش را بلند کرد
و
در چشمانم چشم دوخت
آرامش عجیبی ته نگاهش
داشت
ذره ذره سرریز میشد در تعجب نگاهم...
آرام زمزمه کردم
- عیب نداره
لبخندش جان گرفت
+ برنامه من برای آینده م فقط یه چیزه
که
همسرم توش خیلی نقش داره
بدون اون نمیتونم
ولی
از یه جایی به بعدش مجبور میشم تنهایی دنبالش برم
بدون اون...
رنگم پریده بود حتما
اینطور که حرف میزد
فکرم هزار جا رفت
سعی کردم از لختی چند لحظه ای دربیام
خودم رو جمع و جور کردم
دهانم خشک شده بود
عجیب بود
که
چقدر این چندجمله نافذ بود و من را بهم ریخته بود
با آشفتگی ذهنی ام
سرم را تکان دادم
- باشه
باز هم فکرکنم حضور ما اینجا برای شنیدن همین حرفهاست
شما بگید
من نهایت باید تصمیم بگیرم
عصبیت خفیفی توی حرکاتم پیدا بود
- میخواید برای ادامه تحصیل برید خارج
و میخواید که همسرتون اینجا منتظرتون بمونه
درسته؟
برنامه تون اینه برای آینده؟
نگاهش حرکاتم را اسکن میکرد
اما
در یک مهربانانه خاص...
حس بدی نداشتم از این زیر نگاهش ماندن...
سرش را به دو طرف تکان داد
و
تنها نظریه کمی مثبتم را رد کرد
به همین راحتی...
هجوم افکار ناجور
داشت خود داری م را از کفم می برد
و
او یکباره اینهمه خونسرد شده بود
با کمی تندی گفتم
- من هم قرار هست بشنوم و درجریان باشم یا قراره...
باز نگذاشت جمله ناراحتم تمام شود...
با کف دستی که یکباره ایست داده بود
مانع ادامه جمله ام شد...
کمی از آن حجم خونسردی اش کاسته شد
قدمی جلو آمد
و
من قدمی نامحسوس عقب رفتم
+ نه..نه ... فقط خواستم فرصت بدم شاید خودتون حدس میزدید و کار من رو راحت میکردید
همین...
نمیخواستم ناراحتتون کنم...
- باشه...
من خوبم...
یکبار دیگه میپرسم...و این آخرین باره...
برنامه تون برای آینده چیه؟
سرش را پایین انداخت...
گرفته شد
شاید از جو ناخواسته ای که ایجاد شده بود...
+ من
من راستش همیشه فقط یه برنامه داشتم
من
میخوام شهید بشم...همین و بس!
مات صورتش ماندم...
پشت زانوانم سفتی میله نیمکت را حس کرده بودم
نشستم
همانطور خیره مانده به او
خیره درچشمان روی من ایستاده اش...
نزدیک شد
+ خوبید غزل خانم؟
چی شد؟
سرم را پایین انداختم
دستم چادرم را مشت کرد
بغض بزرگی یکباره گلویم را گرفت
چشمانم پر شده بود
نمیخواستم اینهمه بهم ریختگی م را ببیند
گوشه چادرم را گرفت
شاید فکرمیکرد صدایش را نمیشنوم
شاید میترسید بیهوش بشوم
نمیدانم
چقدر آن لحظه ها به چشمش ضعیف آمدم
تکانم داد با چادرم
+ غزل...
چرا جواب نمیدی؟
چت شده؟
ترسیده بود
شاید هم واقعا ترسناک شده بودم
شاید حدسش درست بود و من نمیفهمیدم
شاید داشتم بیهوش میشدم
اینطور که همه چیز متوقف شده بود
و
فقط خودم را میدیدم و او را
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید
یک لحظه
کلماتش را شنیدم
+ بله...شوک شده فکرکنم...صدام رو نمیشنوه...خیابان....
یکباره به خودم آمدم
اما رمقی نداشتم
سرم را بلند کردم
به پهلو روبرویم ایستاده بود و با مامور مرکز فوریت های پزشکی حرف میزد
گوشه آستین ش را کشیدم
خیلی سریع برگشت
پلک هایم را بهم زدم
و یکباره تصویر مات ش
شفاف شد و صورتم خیس خیس...
مبهوت همانطور گوشی روی گوشش مانده بود
و
به اشک هایم نگاه میکرد
زمزمه اش را شنیدم
+ چرا؟
آب دهانم را قورت دادم
انرژی م را جمع کردم
- باشه...
روبرویم روی پایش نشست
+ چی باشه خانوم؟
چرا گریه؟
چت شد؟
- اون بیچاره رو قطع کنید اول...
صفحه گوشی ش رو نگاه کرد...
+ قطع شده...
حتما فکرکردن مزاحمم...
من واقعا ترسیدم...رنگت سفید شده بود...جوابم رو نمیدادی...
نمیدونستم چیکار کنم با این وضعیت...
و همزمان به دستان خود و چادرمن اشاره کرد...
منظورش را فهمیدم
که اگر از حال میرفتم استیصال یک نامحرم اما امانت را چگونه باید تدبیر میکرد...
خواستم حرف بزنم
که نگذاشت
با شتاب بلند شد...
+ کافیه...
بقیه حرفها باشه برای بعد...
باید برسونمتون درمانگاه...
میتونید بشینید تا برم یه دربستی بگیرم؟
و
انگاربا خودش حرف میزد
لعنت...چه روزی هم ماشین خراب شد...
کلافه بود
و
من بیش از هر زمان دیگه ای میخواستم که حرف بزنم...
سرم را بلند کردم
- علی آقا...
این اولین بار بود که اسمش را صدا میکردم
مثل کسی که پس گردنی بی هوایی خورده باشد
به سمتم برگشت
چشمانش واقعا خنده دار شده بود
خنده ام هم گرفت
اما رمق نداشتم...
- من خوبم...میشه بشینید
میخوام حرف بزنم...
+ مطمئنید شما؟
واقعا خوبید؟
ما واقعا میتونیم بعدا هم...
- شما مگه بزور مرخصی ساعتی نگرفتید؟
مگه این هفته اعزام نمیشید؟
دیگه کی میتونیم حرف بزنیم؟
+ بله..ولی من میتونم شب ...آخر وقت مزاحمتون بشم...
اگر شما بخواید..با این وضع درست نیست آخه...فشارتون رو باید بگیریم...
دستم را بلند کردم تا ادامه ندهد...
- حالم خوبه...
با همان دست به گوشه نیمکت اشاره کردم
لطفا بشینید
نشست
مایل به من و منتظر...
- راست گفتید..
با جوابی که دادید.دیگه جای هیچ سوالی نمیمونه...
از جا پرید...
+ نه من منظورم این نبود..یعنی...
به سمتش برگشتم
- منظورتون چی نبود؟چی بود؟
یا بهتره بگید منظور من چی بود؟
خواست با دستپاچگی منظورش را جا بیاندازد
اما نیاز نبود...
من خوب گرفته بودم حرفش را...
سالها این جمله را از خدا خواسته بودم برای همراه آینده م...
- علی آقا...
من سوالی ندارم دیگه
چون
منظورتون رو فهمیدم..خیلی خوب...
من برام سخته
اقرار میکنم فراتر از طاقتمه
ابروهایش در هم تر شد...
صورتش گرفت...
+ این یعنی...
دستم را بالا بردم
که ادامه ندهد...
- این یعنی من موافقم...
سرش را چنان با سرعت بلند کرد
که
صدای تق اش را شنیدم
آخ خفیفی گفت و دستش را روی گردنش گذاشت
- چی شد؟؟
+ هیچی..هیچی..شما داشتی میگفتی
گفتید موافقید..درسته؟درست شنیدم؟
شما مشکلی ندارید با خواسته من؟
خندیدم..
- خواسته شما فقط خواسته شما نیست آخه...
گرفتگی صورتش باز شده بود...
دستش را از گردنش برداشت
+ واقعا؟!
یعنی...
- بله یعنی این مهمترین چیزی بود که من همیشه از خدا خواستم
اینکه همسفرم هدفش باشه اینکه نَمونه...
و
من کمکش کنم...
من فقط شوکه شدم از این همه توجه خدا...
از اینهمه استجابتم...
یکباره سرش را بلند کرد به سمت آسمان
الحمداللهی گفت و دستان بالا گرفته اش را به صورتش کشید...
لبخندش عمق گرفته بود
از جایش بلند شد و رو به من ایستاد
+ خب پس ختم مذاکرات رو اعلام کنیم؟
بریم دهنمون رو شیرین کنیم بانو؟
بلندشدم...
روبرویش ایستادم...
لبخندم عمق گرفته بود...
دستش را به نشانه بفرمایید مقابلم دراز کرد...
*
به پلک های بسته اش...
لبخند عمق گرفته روی صورت ورم کرده اش نگاه کردم
اشکم محاسن مشکی اش را میشست...
بصورتش دست کشیدم
هنوزهم عطر محمدی میداد
همان که به عادت همیشگی قبل از نماز صبح زیربناگوش و بین محاسنش میزد...
کاش
چشمانش را باز میکرد
یکبار دیگر الحمدالله میگفت تا آرامشش در قلب بی قرارم سرریز شود
کاش یکی از آن بفرمایید های همیشگی اشاره دستش را
آن روز میزد...
در گرگ و میش هوای بارانی
وقتی نماز شب پر انابه اش را به نماز صبح پربغض و نافله پر اشکش متصل میکرد
و
من
با بغض خفه کننده و صورت خیسم
سفره صبحانه را میچیدم
تا قبل رفتنش یکبار دیگر خودم برایش لقمه بگیرم...
خودم چایش را شیرین کنم...
و
خودم سفارش کنم زیر پیراهنش زیرپوش بپوشد...
شال نخی کمرش راببندد تا کلیه ش درد نگیرد...
و
او دست چپ را بگذارد تمام مدت روی چشم چپش و با خنده بگوید
سفره صبحانه یک چشمی غزل بانو...
همان سحری که هم او می دانست
آخرین بار است
و
هم من...
که تا نزدیک در رفت
و
باز برگشت
ساکش را مقابل پایم گذاشت
بازوهایم را در دستانش گرفت
خم شد
چشمان خیسم را بوسید...
پیشانی چین افتاده ام را بوسید...
نگاهم در نگاهش ماند...
آغوش بازش را با سر لبیک گفتم...
تکان های بی امان تمام بدنم
در
حصار محکم بازوانش آنقدر ماند تا آرام گرفت...
هنوز لکه بزرگ اشک روی سینه اش یادم است
وقتی من فین فین کنان سرم را پایین انداختم
و
او با خنده گفت
+ من بگم چی شدم که توی سینه م خیسه؟
خوردم زمین غزل؟
هردو خندیدیم
با صدای تو دماغی ام گفتم
- نخیر
هرکی پرسید بگو
دخترم بی تابی میکرد بغلش کردم...
برق چشمانش یکباره تکانم داد...
لبخندش عمق گرفت...
+ فداش شم...ولی دختر نیست غزلی...
پسرباباشه..وارث اسلحه باباشه...اینو بهش بگو...یادت نره خانومم...
کسی درونم بی ملاحظه میچرخید
با هرکلمه اش...
دستم را روی شکم گذاشتم
- باشه باشه...پسرباباش آروم مامان...
هردو خندیدیم..
علی خم شد
مقابل پسرش...
بوسیدش...
و
من را سپرد به پسرش...
بغضم آرام نمیگرفت...
نگاهم کرد
ساکش را برداشت
+ خداحافظ غزلم...
گونه اش را بوسیدم..چشمانش همچنان بسته است..بدنش سرد است..
حتما کلیه اش هم درد میکند دیگر...
هق میزنم...
کنارم پارچه سفید تکان میخورد
نگاهم به سمتش برمیگردد
جهاد تقلا میکند...ازخواب پریده...میگذارمش روی سینه پدر ندیده اش...
خطابش میدهم مرد رشید قدم استوارم را...
- علی جان...ببین پسرت اومده اسلحه ت رو تحویل بگیره...
یاعلی
علی جانم...
یاعلی....
جهاد هم آرام است
درست مثل آن روز پدرش
وقتی داشت می گفت
برنامه م برای آینده
شهادته، همین...
+دریافت