دیروز هوا بارانی بود
امروز اخبار میگفت
شاید ادامه داشته باشد
برای من که بهانه ای دارم
که پاییز را دوست داشته باشم
بهترین خبربود
بهترین احتمالی که میشد داد
من با دلم
زیر این باران امروز وفردا شاید
پاییزیقدم خواهیم زد
ولی یکباره خاطره یک گزارش دلم را لرزاند
گزارش مدتها قبل
نجف زاده
از آسو
همان دخترک کُرد
که پایش را
ومادروبرادرش
چشمانشان را
بخاطر مین های دشمن
مانده از سالهای جنگ
ازدست داده بودند
میگفت باران که میگیرد
جریان آب از بالای بلندی
مین های پنهان درخاک که حالا
بیرون هم زده اند
رامیشورد وباخود
تا دم در خانه ها می آورد
لابلای گل وشل ها
که کسی نمی بیندشان
وبچه ها
وبزرگترها
بیخبر ازهمه جا
یکبار پا
یکبار چشم
یکبار...
باران
همین باران های نم نم پاییزی
که برای من صدای آواز عشق است
برای من پر است از شوروشیدایی
کمی دورتر ازمن
تندتر است و
صدای انفجار است
صدای معلولیت
صدای دیگر ندویدن ها
صدای تاریکی
صدای غم ودرد...
خدایا
که چقدر متفاوت است دنیاهامان
حتی درین یه وجب خاک کشورم...