درخت
شاید!
شاید درختی سبز
شاید هم سخت
شاید خشک
شاید تَر
اما
یقین که سنگین
پُر از بوسه جوانه ها
سرخوش از اعتماد دسته بذرهای مهاجر
یک آبگیر تُنُک
وسط تنگنای چه پُر تاسف
که
نه کاشی و نه خشت
لمیده در درازای حجاری زمخت موزاییک ها
و
درخت
باد
پرنده
همه زنجیر به سرنوشت این تصنع بدیع اما لاجرم
و
عجیب تر من
که بس قحطی گذرانده ام
به نفس مُقطع همین نسیم دود اندود
به سبزی رنگ خورده شاید هم لب پَر همین باردار غمگین
و
به تصویر پُر لک صورتم
در چشمان گل آلود آبگیر وحشی شهر هم دلخوشم...
کی
تنهایی ما این اندازه سریز شد؟
+
سید رفته
و
حاج علی را هم برده...
روز وصل دوستداران یاد باد...