طرف ضد انقلابه سفت و سخت
ولی
از اون نوع زبلش!
قلم توی دستش مثل موم میمونه
آدم حیران میشه وقتی
پیچ و تاب سوژه رو توی یه یادداشت چندصفحه ایش میبینه
آغازهاش مثل قلاب صیاد گیرمیکنه به چشمهات و مغزت
و
به زیرکی با رقص واژه هاش
اون چیزی که میخواد رو به خوردت میده
و
پایان بندی هاش
دقیقا جایی که باید تمام التهابای هیجان انگیزت به آرامش برسن
عین نقطه اوج میمونن
و فقط واویلا
از وقتی که این قدرت بخواد تاریخ نگاری کنه!
البته که
نه تاریخ نگاری
بقول خودش و بدرستی تاریخ روایی!
اول رفتم کتاب منظور رو بخرم
خب چاپ سال88 اش قیمت خورده 42 تومن!
و
خبرش رو دارم که امسال هم تجدید چاپ شده
و
من دیگه واقعا جرات نکردم برم سراغ این لعبت تازه تر!
هرچه کلنجار رفتم نشد خودم رو قانع کنم که پول بریزم توی جیب ضدانقلاب!
که اونها تصور نگاه نقاد مارو ندارند و هر حضوری رو به منزله خوشآمد و حمایت محسوب میکنند...
پس فقط یک راه دیگه میمونه
رفتم کتابخانه
و
بعد کلی جستجو، پیداش کردم
قبلش تصمیم گرفتم قلم مقاله نویسیش رو کشف کنم
تا
موقع تاریخ روایی اش ازش رودست نخورم
و
باید همیشه راست گفت!
که
چنان انرژی ای ازم گرفت این چندکتاب مقالات اش
که
جانی نماند برای مداقه کتاب منظور...
بعد دوساعتی که بقدر نیم ساعت برایم گذشته بود
و
چشمانم یک لحظه صفحات رو رها نکرده بود
گردن راست کردم
حالا نوبت تاریخی ترهایش بود
بماند که سوژه یابی اش مثل همیشه خاص بود
بماند که چقدر برای همان نه تماما حقیقت هایش باید زحمت کشیده باشد
بماند که چقدر از خودم بیزار شدم
بماند که چقدر سال قبل و کارگاه یاداشت نویسی را مرور کردم
که
چقدر به استادی اندیشیدم که بدرستی راه را نشان داده بود
که
بدرستی مرا درگیر این آدم ساخت و حالا یقین یافتم که به خال زده است
مرا به مرکز سیبل دارت کوبیده بود
و
من تقلایم جهت اش منحرف شده است
+
دارم اعتراف میکنم
که
چقدر برای یک مدعی انقلابی بودن
تلخ است
قدرت یک ضدانقلاب را بی نقص ببیند!
که
جرات نکند بی دانش کامل برود سراغ کتاب منظورش!
که
بترسد اولین هایی از این کتاب، از این آدم، ازاین قلم
بنشیند در مغزش
و
دیگر سخت بشود حافظه اش را ترمیم کند!
که
فکر کند
چه فکر میکرد و چه شد!!!
رفته بود تا کتاب را ببیند
خط نگاهش را کشف کند
و
بنشیند پای به نقد کشیدن آنچه او می گوید...
و
خب حالا میداند که هنوز توانش را ندارد
هرچند
هنوز هم یقین دارد این آدم
خوب بهم بافته است!!!!!
این آدم قبل از این کتاب نوشتن ها و تاریخ روایی هایش
15سال فقط یادداشت نوشته بود
و حتما برخی میدانند
این سابقه یعنی چه؟
مچ دست من هنوز آنقدر جان ندارد
که
بتواند پیچ و مهره این ماشین قلم زن سفت شده را شل کند...
اما
یک چیز هم نمیگذارد
از این وسوسه بگذرم
و
آن هم فقط یادآوری باقری است پشت میز جلسه شورای عالی دفاع
وقتی
بنی صدر به آقا گفت این بچه اینجا چه میکند؟
و
حین گزارشات شگرف حسن،
درجه داران ارتش در گوش هم میگفتند
او از نیروهای عراق است؟!
یادآوری طهرانی مقدمی
که
طول موج و عرض مسافت و قدر برد خمپاره60 ها را نت میگرفت
و
همان شب در سوله صنایع دفاعی
با چند لاغر اندام محاسن یکی بود و یکی نبود دیگر مثل خودش
طرح میزد و مونتاژ میکرد...
یادآوری مهندس برق علم و صنعت
قد بلند اما استخوانی بینی شکسته ای
که
پژواک پوتین های خاکیش لابلای گردنه های محور مریوان می پیچید
و
وقتی اراده میکرد شب تا آن ارتفاع وحشی پرتله و کمین و راه درروی غریب برای بچه تهرانی ها را
آزاد کند
سپیده نزده
قبل از ستون نیروهایش روی قله اش ایستاده بود!
میدانید
حریف همیشه قدر بوده است
بقدر بعثی های کاربلد و جنگ شناس پرقساوت
بقدر اسراییلی های درنده لبریز از کین مسلمان جماعت
بقدر مراکز تحقیقات نظامی مخوف و مخفی صدها ساله آمریکایی و تسلیحات فوق پیچیده مدرنشان
بقدر هزاران شبکه عنکبوتی پیچواپیچ تارزده ای که هر سوراخ اش دست یک دکتر عملیات روانی است حتی مجری های سرخاب سفیداب کرده اش
بقدر تمام نظریه پردازان علوم انسانی هم دانشمند و هم ردیف بودجه دار در سیا و موساد!
آری، حقیقت همین است
که
حریف همیشه قدر بوده است
که
حتی دشمنی با مکتب ما
شان خودش را می طلبد!
که قدر
را
قدر به دشمنی باید...
همانطور که
هم سنگر بودنش را هم...
اما
خب چه باک؟
که
ما هم بقدر متوسلیان بی تجربه ایم برای جنگ کوهستانی!
بقدر طهرانی مقدم خامیم برای ساخت و ساز
بقدر باقری غریبه ایم با اصول
ماهم مچ هامان نحیف است
برای این مچ اندازی
ماهم بچه سال میزنیم
برای این نبرد که حریفانش همه عمرشان را کرده اند!
و
خب ماهم
راهی جز فتح قله قبل از سپیده
راهی جز مونتاژ همین خمپاره های هروزه برای پاسخ
راهی جز به میدان آمدن و بحدمرگ عرق ریختن
نداریم!
و یقین که
ماهم عاقبتی جز آن ظفر پیِ نصرت آمده نخواهیم داشت...
شاید زمان ببرد
ولی من
میخواهم مچ بیاندازم با این جناب قلم سفت قدر
حتی اگر
بشکند این مچ...
+
نیاز دارم
که باخود رمیده ام
همینقدر مطمئن و مصمم حرف بزنم
این سر فرو رفته در لاک از دیروز تا بحال
باید بالا بیاید
من ترسیده ام و ناامید
اما
باید آبروی مدعیان را بخرم
باید اثبات کنم توان نسل مانده از پدران، توفیری ندارد جنس عزمشان
باید بخودم بفهمانم که می توانم...
میدانید؟
باید!
چاره ی دیگری ندارم...
از نو
سلام
خوشمان امد.
یاد کتاب یک کلمه افتادم.
همین طور
الکی