چه کنم برایت
عزیزم
چه میتوانم بکنم برایت
عزیزم
تو که حتی
از شعری لطیف گریخته ای
از طعم های تلخ
از
شیرینی های گس
من برای
زنده کردن لاشه ی متعفن خودبیگانگی هایت
چه کنم
وقتی
نمیگذاری
حتی
یک مَلَک را
صدا زنم
هرکسی
بیرون ازین
اوراقی دورافتاده از تمدن را
بربرها
قرنهاست
پشت دیوارچینِ چین زمینگیر شده اند
اصلا
تا سالها
کسی
جز حسرت نویسی روی سیمان های باران خورده
دیوار برلین نمیدانست
و
حالا
سالهاست
تن این دیوار حائل هم
فقط
با قلاب سنگ های فلسطینی نوازش می شود
من
هرچه بیشتر سر فرومیبرم
داخل
این بشکه قدیمی تاریخ
هرچه بیشتر چشم می چرخانم
همه اش
دیوار میبینم و بس...
اما
تو که خوب میدانی
هیچ کدام
باقی نخواهد بود
اصلا
اگر
قرار بر دیوار بود
که
تجربه دشت
به چکار طبیعت می آمد؟
تو که میدانی
همیشه
پشت کوه های بلند
دشت هایی است تازه...
پس بیا
تمامش کن
این
هویت جعلی آهن زادگی که دست وپا کرده ای برای خودت
این قبرستان ماشین های برند شکلات و شو و شهوت
نه جای
فلوت زن های دوره گرد است
نه
درویشان بی سامان کشکول بدست
که
برای هر نگاهت
هزاران دعای موزون ات کنند...
بیا
برویم بیرون
باهم
این جا
هوایش
خاکش
رنگ ابرهایش
همه
سرد است و خاکستری
می پوسی ها...!