مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

بالاخره بعد از مدتها

برنامه مان باهم جور درآمد

و

شد که مدتی کنار هم بنشینیم

و

کمی در چشم هم خیره شویم...


عباس

سیدعلی

محمود

من

و

البته مهدی هم به جمع مان اضافه شد...


اتفاقی بود

ولی

عجیب مهرش به دلم نشست...


پسر خوبی است...


هوا هم سرد

و

این بچه ها که هیچ کدام اهل سیگار نبودند

باهم تا نزدیک فلافلی قدیمی رفتیم

بسته بود...


خداحافظی کردیم

و

همانطور گرسنه هرکس به طرفی رفت...


از آن روزهای بی عقلی بود...

همه چیز مسخره و کاریکاتور شده

به چشم  می آمد...


از پسرکان صاحب مغازه که بی پروا

روی ویدئو رقص توی گوشی شان چنبره زده بودن

تا

راننده تاکسی که با دیدن جماعت پشت سرمیت در حال تشییع

گفت

یک شام حسابی افتادن ها...


اصلا امروز قرار بود سرد باشد

پاهایم میخواست بپیچد داخل انقلاب40

و

باز هم مغز تهی شده ام

انواع اصوات ناهنجاره را استخراج کرد

تا

پشیمانش کند...


نگاهم یک باره خیره می ماند

کنجی

آن سوی خیابان


یا مثلا

از ایستگاه شهدا که چای عربی گرفتم

و

همانطور تاول تاول سر کشیدم

نگاهم از کفش خادم کنده نمیشد

بعد هم از سنگ ریزه ها

و

بعد تر از کتری های ذغالی

زیر باند یک مرثیه تند عربی...


گذاشتم خادم تا میخواهد تمرین نگاه دزدیدن کند

و

دلم تنگ شود...


و

دلم پشیمان شود

چند صدمتری بالاتر

وقتی چشم در چشم شدیم


خنده اش با رفیقش نم کشید

و

نفرت در جان من زبانه کشید...


یک ساعت قبلش

کسی نشناخته بودم

چشمانش را ریز کرده بود

گفته بودم

فکر نکنید

فلانی م

و

بی پروا گفته بود هموکه کار را زمین زد...


خندیده بودم بی غیرت

و

بعد در انحنای خود ازاین بی مرامی اش مچاله شدم...


شاگردش پاپیچم شده بود

برای فلان دبیرستان

و

بزور تلخند زده بودم

که

باید فکر کنم

و

مطمئن بودم که اصلا فکرم نمی آید...


به من گفت

اگر به شما نیاز داشته باشیم

مطمئن باشید...

و

بی ملاحظه دخترک تازه وارد

و

گره متفکرانه ابروانش

گفتم

میدانم نیاز ندارید

اما خودم، خودم را...

حرف هایش ماسید شاید!


یعنی هنوز هستند کسانی که ندانند

اگر اراده کنم

به من نیاز خواهد شد؟!


آن سر شهر

پسرک رمیده از تربیت اجباری ناظم ها

جلوی پایم آب دهان انداخته بود

و

من همیشه مراقب این حماقت ها هستم...


جنون بی شاخ و دم

همین

دانستن و لج کردن است

و

چیزی جز این نیست...


همه بساط شان را جمع کنند

بروند

کز کنند در سوراخ موش هاشان

شاید هم قوطی کبریت هاشان

و

شاید کاخ هاشان...


بعد تو هی تاکسی بگیری از این سر شهر

به آن سر شهر...


هی بلرزی

و

هی راه بروی...


چندوقت پیش کسی گفته بود

کفشهایت نارنجی است

و

امروز دائم خیره بودم که آخر قهوه ایست یا نارنجی...


گل آلود است یا پاییزی؟


تمام چهار کوچه را پلاک به پلاک گشتم

تا

مقر جدیدشان را پیدا کنم...


کلافه کننده است این آدرس را نیافتن...


بلوط ها چشمک میزدند

و

من دلم تنگ بود...


روبروی فاطمیه ایستادم

چندسال گذشته است

وقتی نماز ظهر را به ایشان قامت بسته بودم

و

موقع ازدحام خروج و دست بوسان دیده بودمشان

از خیلی دور...


جوانان عرب یک پلاکارد طویل دست نویس

دل تنگانه را جمع می کردند از دیوار...


سقف گذر مرمت شده است

گرمابه ولی هنوز هست...


با خشمی در گلو مانده

خطاب به راننده

بی ملاحظه گفتم

از قصد جلو نشسته ام...


آن یکی بی جهت عذر میخواست

نه بی جهت

اغراق آمیز...


رژ لب گیاهی

در 24 رنگ با اشانتیون!

بی صاحبی اش خنده ام انداخت...


دو قاب کوچک و بزرگ از تصویر یک پنجره در یک کوچه با اصالت...

عالی بود

اما

گذشتم...


لبم میسوزد

جز

شوری تخمه ها

و

خشکی بی عشقی

دیگر چه دردی دارد؟


نمیدانم جانم...

فعلا پوست بلند شده اش را جدا کن...


دخترک از من ترسید؟

وقتی تاکید میکرد

که

فقط مدرسه اش آن جاست...


مسخره بود!


پسرک بند کفشش را میبست یا نگاه می دزدید...

بچگانه بود!


فشار آب را با غلظت چپانده بود در حلق تایر و سپر و قالپاق

و

مثلا کارواش بود...


درهای مدرسه بسته بود

ولی

پنجره های دو طبقه آخر دیده میشد

پشت بامی که یک بار یواشکی رویش رفتم

یا

سر صبح گاه که سر بلند کردم

شاهین را بر فرازش دیدم...


پوستر

مراسم شهدای نیجریه

و

یادواره شهید مطلبی

یادم انداخت

زندگی این جا نیست

این مردم همه مرده اند...


ترسیدم از گذار در قبرستان مسخ شدگان...

نشستم تا خانه

و

دعا کردم

صدای معده فشرده م را راننده نشنود...


یک وقت هایی

چای داغ هم حالت را خوب نمیکند

حتی سرما

حتی تمام شدن شارژ ام پی تری

حتی

رنگ گنگ کفش هایت

یا دیدن بلوط های خوش رنگ جذاب

یا یک پالتوی بلند مشکی مردانه

که

گوشه هایش تاب میخورد و عجله دارد

حتی

انگشتر عقیق مات روی فرمان ماشین در حال ماموریت سپاه مانده...


گاهی از غلیان سرکشی نامتناهی روحم

می ترسم...خیلی

و

آنگاه حق میدهم

که

بُنَک داران به سرعت کرکره ها را پایین بکشند

و

دوان دوان حجره ها و دالان ها و گذرها و خیابان ها را ترک کنند


قدم هایم یخ می پراکند

برودت شهر زیاد شده است

و من

فقط به خاطر سلامت کودکان است

که

از جان شهر میگذرم

و

به خانه میروم...

  • منور الفکر

نظرات  (۲)

  • مردی بنام شقایق ...
  • قالپاق
    پاسخ:
    واقعا تشکر...
    میدونستم اشتباه است ولی تفکرم نتیجه نداشت
  • ارکیده س ی
  • از نوشته هات معلوم شد امشب واقعا حالت روبراه نبود:(
    ان شاالله فردا حالت عالی باشه و دلت گرم و شاد

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">