مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

+

حجم کم موهایش را با همین کشهای تزیینی نوزادها بست

تل رنگارنگش را زد

و

رد سرمه های شب قبلش را تجدید نمود

و

عینک تمیز مانده از اثر انگشتان خواهرک کوچکش را به چشم گذاشت...


چشم که ضعیف شود

باید با همین ترفندها خستگی هایش را زدود

حتی اگر تصور شود

دلت غمزه سازی خواسته است


چشم و ابروی کرد نشان

اخم آلود

اگر سرمه کشیده باشد

اندکی کار بر مواجهان سخت خواهد شد

اما...


روی پله های منتهی به پاگرد حیاط

نیمه دراز کش

با کمر و گردنی به شدت دردناک

گهواره خواهر کوچک شده بود

وقتی مادر

از راه رسید


و

فقط خدا میداند

وقتی 6 صبح میخوابی

چقدر سخت است که 8ونیم با نق زدن های کودک شیرخواره از خواب بپری

و

سخت تر اینکه سرِ مَنگ و تن لَخت ت را باید بتوانی روی پا نگه داری

خواهرت را بغل بگیری

راه بروی

لالایی بخوانی


با سلام و صلوات روی پا بگذاریش

و

تمام جانت در سکون یک ساعته اش خواب برود

و

کنارش بخوابی که حس کند گرمای تن مادرش است

و

دائم با چشمان درجدال خواب و بیداری بگویی

قربانت بشوم خدا

جان من بیدار نشود

اما

خدا دوست دارد سر به سرت بگذارد


غلت میزند و باز گریه

و

باز بلند میشوی

راه میروی

لالایی میخوانی

روی راه پله مینشینی

روی سینه و شکمت خوابش میبرد

ناچاری نیمه دراز کش روی سنگ های مرمر

با دیسک عود کرده گردن ت بسازی...


همه اش اما

وقتی مادر میرسد

و

میگوید اجرت با یگانه مادر عالم

وقتی

حالش خوب است

وقتی

کش های کوچک رنگارنگ نوزادی را بیرون میکشد از کیفش

و

می گوید کادوی روز دختر...


می ارزد

خیلی می ارزد...


یادش میرود

که

سن ش بالا رفته

که

دارد کم کم پیر میشود

که

از همه جای جسم بی بنیه شده اش

صدای لولای بی روغن مانده می آید


یادش می رود

چقدر زیاد شده اند موهای سفید کنار شقیقه هایش

و

حتی

دیسک عود کرده گردن و چشمان ضعیف شده اش

همه چیز یادش میرود...


+

سن سکینه در راه است

عمری برای هرکه از راه رسید و طلب کرد

طرح نوشت و برنامه ریخت

حالا

وقت آن شده

برای دوران آرامش خودش

برای تجدید حیاتی موقر و خلوت

برنامه بریزد...


حس و حالش مانند

پیرمرد ها و پیرزن های توریستی است که

بعد از عمری دویدن

در عصریک روز تابستانی

می نشینند روی تراس خانه یشان

و

باهم فکرمیکنند

که

بخشی از پس انداز همه عمرشان را در کدام نقطه دنیا حراج سازند...


آنهایی که انگار مطمئنندهرکاری توانسته اند کرده اند

و

هرچه نشده ،دیگر هم نخواهد شد

پس باید

باقی زمان مانده را کمی در این کره خاکی قدم زد

و

بعد یک گوشه ای آرام نهار سبکی خورد

دوش ملایمی گرفت

عینک زد و صفحاتی کتاب خواند

و

همینطور که فنجان خالی از چای سبز را در نعلبکی اش گذاشت

رو انداز نخی را روی پا مرتب کرد

و

با تبسمی بر لب، آرام چشم فروبست

از

همه چیز...خواب عمیقی برای همیشه...


چه اشکال دارد که تسبیح سبز شبرنگ لابلای انگشتانش جا بماند

چه اشکال دارد که آن پارچه نخی روی پاهایش همان چفیه ایام جوانی باشد

چه اشکال دارد که چند خط کتاب لحظات آخر قرآن عزیز کوچکش باشد

اصلا چه اشکالی دارد

آن تبسم از شیرینی سلام آخری باشد به امام زمانش که او هم ندیدش و رفت...


چه اشکالی دارد

کسی پیر شود

و

آرام بمیرد؟

دلگیر و امیدوار بمیرد؟


چونان قوی غریب

کنجی شود و تنها بمیرد؟


چه اشکال دارد

هنوز یک عالم موی مشکی داشته باشد اما وقت رفتن رسیده باشد؟!

به حرمت همان اقلیت سفید در مرزهای شقیقه است

که

باید رفت...

  • منور الفکر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">