اصرار دارم
این را بدانی
که برای من لذت نابی...
حضور نزدیکی
که
جذبه دارد
تا
سالها بنشینم
زل بزنم به تک تک شکرخند هایش
خیره شوم به تک تک قدم هایش
چشم بدوزم به لحظه لحظه ی قیام و قعودش
و
محو شوم در واژه واژه ی دُر فشانی اش...
تاکید دارم
بدانی
برایم مقدسی
به قدر تمام قد و قامتِ سلسله نور و سیره رسالتی که به ارث مانده است
میخواهم مطمئن باشی
که
برایم عشق ی...
نه بهانه
نه سِر
نه هیچ
برایم
خود عشق ی...
چشم میدوزم
و
یکباره به خود می آیم
که در تو محو گشته ام
عاجزم
از وصفِ آن زندگی ای که در عمق چشمانت می گذرانم...
قاصرم
از مدح شکوهمند لختی که روی میگردانی و وزنه ای آرام بر دلم آویز می گردد...
و
از توست که بی توانم
و
بی تو اما ناتوان...
زمین زده ای مرا...
این را بدان اخوی!
هرچند منتظرم آن روزی که خبر رسد، هستی
اما
ناچارم سر بگذارم به کنیه بی مثال مَعرفه ات
شهید جهاد...
+
تمام پلکان متوقف شده برقی
را پا به پایم آمد
و
یک ریز خاله خاله به جانم بست
که
فالی بخواهم...
بالای پله ها نفس عمیقی کشید
و
فال و حاجتی به دستم داد...
گفتم اما من حاجتی ندارم!
نگاهش به آدم ها پشت سرم بود
مگه میشه خاله؟
همه حاجت دارند...
اصرار کرد حاجتی داشته باشم
اما
چرا نداشتم؟
چرا ندارم؟!
عجیب این روزها ندار شده ام
آنقدر که حاجت ندارم حتی!
*