بگریز از دود
بشتاب بر داد
بنگر در دم
بکوب بر دف
بخوان با درد
ای باز مانده آخرین نسل از دوپاها
که
از پشت ضعیفان تغذیه میکنی...!
پایان لک دار نفس های منحوس تو هم
رو به
ازاله ست
تو
ای تمام
شک به خدا
حالا
که محصوری در بند هرچه مفلوک
حالا
اگر می توانی
از یقین پس مانده این شک های کپک زده نشخوار کن...
میبینی؟
هیچ خبری نیست
از آن بهشت موعود
که
حشر بیکن و دکارت عیش اش را کامل کند...
تو
بی خدایی
و
بی خدا
یعنی عدم...
تو ای عدم موجود
تناقض این مردگی
را
از دل زدگی های بی خدا بروب
بل
آسمان سایه افکند برت...
تو همان
قارچ سمی ای را مانی
که
در پستو ترین
پست مکان این جنگل بی قانون پروحشت
در
نم زاد ظلمت سای خفقان های بی ریشگی
دست برآوردی
و
تنها ریسمان تسلسل عللت را دریدی
حالا
بچش و بکش
این
بی صاحبی و رنج مدام را
همان به
که
بر کابل های خشم زده الکتریس این برق زده های عصر جنون
چنان زی ای
که
حنجر زخمی ات عفونت را
کوک کند
و
ترس سقوط پر از تکه های متلاشی
همه وقت را
تنگ غروب طوفانی ی ایالت های دور از هم لاشخورها سازد برایت
اصلا
این بلعش های بی تحرک
نه آن است
که
پیینتون ها غول پیکرند
نه!
که
تو را
قدر هبوط ولا نبود
که
زهر بلا زجرکش میکند
لحظات نامنتظرت را
تو
اگر بالک سالک زده را هم بگشایی
پر وازی در کار نیست
تو عین نزولی...
فرسایش استپ های کوهپایه ای هم چاره سازت نیست
تو انقراض
روزهای خام خوشی
خام خواران عصر خونخوارانی...
نام تو نه ابوالسعادة ست
که
تو را تقدیر سنت های آن انکارناپذیر ازلی
تمام
نامیده است...
تو
پایان جهالت های پرمضحکه قلم فرسایان کفری
تو
قربانی ترین پیشکشی آستان زبانه کش ام الفریب حضیض ترین آن کوخی
که
مسیری ندارد
حالا
بکوب و بنوش و بخوان و بکش و برقص...
من
پایان تو را به
هلهله نشسته ام...
من رقاصه آخر بودن نحس توام...
بازی همیشه چرخ زده است
لوح محفوظ مرسول به من
گفته بود
این سماء رندانه کار من است
نه تو...
باورت نیامد
و
حالا تو را با غل می برند
و
مرا بر دست...
پایان ابر قریب است
و
آغاز غربت تو بر فراز آمده است
نور
بر این جهان خاموش
روزنه پس روزنه می شکافد...
پوستین می درد
تشنگی های من
و
شکم پارگی های کام تو به دیبای آتش گرفته ای
محو می ماند...
یارت نگهدار
ای
تمام...
ولی کلیتش شبیه تو دهنی بود به اون چیزی که می خواستید بزنیدش. به نظرم متن جالبی بود. خداقوت